:)



799

بهار 1398 . با خودم گفتم سالِ جدید شده این جا رو به روز کنم که خاک نشینه روش عیدتون مُبارک . کلی اتفاقاتِ همیشگی افتاد که دل و دماغ توضیح دادن تک تکشو ندارم . عید امسال ساعت حدود 1:30 بود و من خواب و بیدار زیرِ پتو بودم و با گوشی همه جا رو چک میکردم :) رابطه ام با طرف خراب شد و بود و هست ! انگار این رابطه با تموم فحش ها و دعواها و حرفهای اونجوری و و تمومی نداره و به سال 98 هم کشیده شد . سال نو رو اس داد تبریک گفت قبلش دعوامون شده بود :))

قبل از عید: هفته ای که سال نو میشد کلاس آبرنگ نداشتم . استاد 2 تا کتاب به خواستِ خودم آورد که عید بخونم . یه چندتا فیلم دانلود کردم واسه تعطیلات . لوازم نقاشی آوردم واسه نقاشی کشیدن کتابِ هم نام و بادبادک باز هم نام خسته کننده شد واسم تمومش نکردم و بادبادک باز رو دارم میخونم . قبل از عید هوا سرد بود. یکم بیرون گشتم . یه بارم با مامان رفتم . سینما سعدی شلوغ بود و اجناس الکی الکی گرون :) چهارشنبه سوری صدایِ ترقه زیاد نبود . میگفتن ترقه و اینا گرون شده بابا میگفت تو از کجا میدونی اینارو :))

دو سه روز پیش شیراز سیل اومد و صحنه هایِ هولناکی داشت . دروازه قرآن، خیابون ساحلی، محله سعدی، ماشین هایی که مثه برگ سیل حرکتشون میداد و رو هم تلنبار شدن :) سابقه نداشت ! اما شیرازی ها تردن. غذایِ رایگان و صافکاری رایگان و تعمیر موبایلِ رایگان و آش و پتو و هتل شیراز که کمک کرده بود

امروز هَوا ابریه بیشتر . هنوز گرم نشده . لباس بافتنی تنمه از اونجایی که چند ماه بیشتر مهلت ندارم دنبالِ یه دوست میگردم که بهار شیراز رو بگردیم شایدم مثه هرسال تنها بزنم بیرون . نمیدونم . شاید مسخره به نظر بیاد. در واقع مسخره هست اما منتظرم ببینم اون شیراز میاد یا نه. شاید یه جوری راضی شد. حتی شرط گذاشتم که اگه بیای ببینمت واسه همیشه از زندگیت میرم . این همون چیزیه که اون میخواد :) هرچی میخواستم نشد اما دلم میخواد اغلن چند ساعت که شده ببینمش حتی اگه قابل اعتماد نیست . خودم یه جایِ مطمئن لوکیشن میدم بیاد. اما فقط ببینمش .

امسال هم سفره هفت سین داشتیم هیچکس جز خواهرم اینا خونمون نیومَدن . فقط بابام بهم یکم عیدی داد. چند ماه پیش پسرخاله ام فوت کرد یه پسر داشت و یه دختر . دختر 1-2 سال از من کوچیکتر

تنها چیزی که الان دارم بگم اینه که دلم برات تنگ شده برای زنگ زدن هات که من میرفتم ته حیاط جوابتو بدم. برای اون تخم مرغِ هفت سین که برای تو سبزش کردم :) دیگه کسی جاتو نمیگیره حتی خودت .


798

این مدت اصلا حوصله نداشتم اینجا بنویسم. اینقدر بی حوصله بودم که نمیتونستم. هوا نه خیلی سرده نه گرم . ظهرا آفتابش گرمه . دلچسبِ . تنها مشکل انتخابِ نوعِ لباسه ! به لطفِ افسردگی هیچ لذتی از این پاییز نمیبرم :) چند روزی هوا بارونی بود. گواش چند تا کار رو تموم کردم . انارِ سُرخ و گل و فصلِ پاییز . از اینکه استاد گذاشت اینستا و تلگرام خوشحال بودم . اِمروز رسیدم به چیزی که هدفم بود . آبرنگ اِمروز شروع شُد. اولین اتفاقی که افتاد این بود که استاد گفت آبرنگت فیک ِ :)) اما فیکِش هم چیزِ خوبیه و من به 300 تومنی که داده بودم فکر میکردم :| یه مقوایِ بزرگِ خونه خونه ساختم که باید رنگ ترکیب کنم .

رابطه ام نابود شد :) من حالِ خودمم نمیفهمم . یهو خیلی عادی تو اتاقم میزنم زیرِ گریه بعدِ کلی آروم میشم و بعد دوباره یهو اشکام در میاد. گاهی یهو عصبی میشم . گاهی یهو خسته . الان هرچی حس هایِ بدِ دنیاست تو وجودِ منه . یه آدمِ زنده که خودشم نمیدونه هیچی نمیدونم ! جریانِ استوری ها ، جریانِ in rell وقتی گفت ازت متنفرم البته چیزِ جدیدی نبود . موقع عصبانیت خیلی چیزا از دهنش اومده بیرون . اما دارم حس میکنم که واقعا دیگه دوست نداره دور و برش باشم . اما من یه آدمِ کله خرابِ عصبی ام ! یهو میزنه به سرم که زندگیشو نابود کنم !! یه موقع هم ازش میترسم. هزار جور حس و فکر تو سرم میاد و میره . اصلا این آدم با اون آدم 1 سالِ اول خیلی فرق کرده . و همینجا قسم میخورم که تمامِ این اتفاقا باعث و بانیش خودت بودی اول از قول هات دوم بازم قولات بعد که یهو باهام بد شدی و من نفهمیدم چرا و چرا بعدِ اون منم یه کارایی کردم . شاید درست نبود اما مقصرش خودت بودی و خودت هر آدمی هر چقدر آروم، مهربون، صبور یه جایی میرسه به ته ! رَد میده

دیشب تنها بودم . زنگ زدم خواهش کردم جواب بده . صداش خسته و آروم بود. انگار کشتی هاش غرق شدن. حوصله مو نداشت. گفتم خوش میگذره گفت نه . پرسیدم چرا ؟ گفت به خاطر کارایِ تو . بعد گفتم کاری ازم برمیاد . دیدم نه کلا دلِ خوشی ازم نداره من کلن مشکلی با عذرخواهی ندارم . گفتم ببخشید به هر حال   گفت مرسی زنگ زدی . گفت مراقب خودت باش و رفت رفت به واتس آپ و تلگرام و جی اف هاش یکم برسه :) دیگه قیدِ بسته رو هم زدم . اون 1 ماه هم سرکاری بوده


797

این روزها حِس میکنم که مُردم . واقعا حسش میکنم. مدام حوصله ام سر میرود و حوصله یِ کاری ندارم . از درون گریه میکنم و زجر میکشم. پست نیومَد و چشام خشک شُد به در. هِی گفت پنج شنبه میاد . بعد گفت شنبه میاد. فردا کاش بیاد خواهش میکنم پست چی بیا شب ها پیام میدیم بهم میگفت بودن با مَن بچه بازیه میگفت بیکار نیستم چت کنم و من یادِ گذشته ها می افتم . 24 ساعتی که چت میکردیم. اون حس و حال ها اون مهربون بودنآ هیچکس باور نمیکنه که این بشر یه روزی با مَن مهربون بوده :)

چرا عصرهایِ پاییز اینقدر نفرت انگیزن ؟ چرا اینقدر خسته ام . چرا حس میکنم وقتِ مُردنِ :) نه موزیکی، نه رقصی، نه حسِ خاصی به فوتبال شاید حتی بارون هم اونقدرا خوشحالم نمیکنه حسِ نقاشی نیست حتی

غصه هام کم بود که پریشب یه بحثِ خانوادگی پیش اومَد که ممکنه دیگه اینجا زندگی نکنم دعا میخوام ازتون لطفا :)

http://s6.uplod.ir/i/00936/1i34ekfs4ezt.jpg

این عکسو دوس داشتم دوربین هَم که خیلی گرون شُده :(

کاش دوباره میتونستم بخندم و کاش این غم تموم میشُد، این قرص ها هم انگار کارِ خاصی نمیکنن ! حتی فکر میکنم کاش یکی پیدا بشه مناسبِ ازدواج برم زندگیمو عوض کنم شاید شادی بهم برگرده شاید تو از دلم بری :( اگه نرفتی چی ؟ اگه تو بغلش بودم و تو رو دلم خواست چی ؟ چه کابوسِ مسخره ای

شنبه 14 مهر 97 : - 1 قولی به مَن بده  اگه روزی نبودم تو زندگیت قوی باشی و هدف داشته باشی و سعی کنی به آرزوهات برسی   - آرزوم تو بودی


این چند روز دچار افسردگیِ شدید شدم. عصبی ام، دلتنگم، بی حوصله ام و کلافه . پاییز هَم بی تاثیر نیست . تمامِ حسایِ بدِ دنیا رفته تو وجودَم. دوباره دلتنگش میشم هِی گفته بود بهم تایم بده مثِ قبل میشیم . سه شنبه بود که پایِ قولش نموند و گفت نمیشه . اینستا رو نمیتونم درست کنم. منم عصبی شُدم گفتم به جهنم دیگه رفیقی به اسم مَن نداری فرداش زنگ زد نشُد ج بدم دوباره فرداش زنگ زد. سخت بود اما جواب دادم حرفایِ تکراری جی افش رو میخواد نگه داره ، نمیتونه، میگه اینستا نمیشه، تو خرابش کردی ، میگفت ناراحتم نباش . میگفت انتظار داری اونو ول کنم ؟ تو شیرازی من تهران و گفتم آره ، آخرش ازم تعریف کرد . نقاشی گفت نشونِ مامانی داده گفت فوق العاده با معرفتی   همیشه گفتم . گفت واسم ارزش داری ! و من خسته شده بودم از این حرفاش و کاراش   میدونستم جی افش تو لیستش نیس . دیروز گفتم حالم بده . ما دیگه هیچوقت با هم خوب نمیشیم مگه نه ؟ گفت شاید روزی بیام ببینمت که وجدانم راحت شه ولی من دارم میرم (اونور آب).

دیروز بود فکر کنم دیدم یه استوری گذاشته که نوشته آرزویِ مَنی و بالاش نوشته pa . . ولی جی افش که اسمش چیز دیگه ای بود! و من فکرم رفت سمتِ اون دختره که باهاش حرف زده بودم تو لیستش باورم نمیشُد که مثلا 3-4 روزه جی اف عوض کرده باشه . جوری که واسه اون همه کار کرده بود. به مَن حتی فحش داده بود. حالا به همین راحتی ؟ هی میگفتم خیلی عوضی خیلی . دُخترباز . هر دفعه برو با یکی دختربازِ عوضی هی میگفتم عوضی عوضی هرزه پس به خاطر اون نمیتونستی منو فالو کُنی ؟حالم به شدت بد بود . تهوع داشتم

از اون روز سردرد بدی گرفتم هر وقت حرفِ رفتن میزنم نمیذاره برم . دیشب گفت بذار وسایلات برسه آروم شُدی حرف میزنیم . گفت احتمالا شنبه میرسه گفتم چه فایده وقتی خودتو ندارم و بلاکم میکنی . - درست میشه قول  - کی ؟  - به زودی   - اینم مثِ بقیه قولات   - آره مَن آدمِ بدی اَم تو راست میگی .

کلا حالم خیلی بهم ریخته . انگار دنیا رو سرم خراب شُده، همه چیمو باختم. حسِ نقاشی ندارم . حسِ هیچی هیچی هیچی ندارم . دلم میخواد بخوابم بخوابم بخوابم 24 ساعت بخوابم نباشم، نفهمم، حس نکنم


795

با اینکه عصر زودتر از ساعتی که منشی گفته بود رفتم اما بازم بعد از 6:30 نوبتم شُد. خیلی دیر شُده بود. کلی نشستم. یه بچه کوچولو یا بهتره بگم نی نی اونجا بود. خانواده اش خوب نبودن اما خُب بچه بامزه بود. دندون نداشت و خوش خنده بود. نگام میکرد میخندید و منم صورتمو کج و کوله میکردم، میخندیدم . یه نیمچه میس بهش زدم . نگران بودم عصبانی بشه، یکم گذشت دیدم زنگ زد. سلام و احوالپرسی، عصبانی نبود! گفت دستت درد نکنه، خیلی خوب بود لیوانِ از قبلی هم بهتره . گفتم الکی نگیا گفت رفته پست، بسته رو گذاشته، بعدا شماره پیگیری رو میگیرم بهت میدم گفتم عصبانی که نشدی میس زدم ؟ گفت نه بابا، جایی ام کار دارم، میگفت فوتبال میبینه . گفت تو چرا فوتبال رو دنبال نمیکنی ؟ گفتم مطب دکترم و خدافظی کردیم انگار خوب بود باهام، تعجب کردم بامزه بود یکم سرگرمم میکرد .

رفتم تو، توضیح دادم میخوام قرص هام عوض کنِه و وزنم داره زیاد میشه و قرصی که باعث افزایش اشتها و وزن بود رو حذف کرد، جدید نوشت. باهام صحبت کرد، بهم میگفت دخترم . خوابَم رو پرسید . پرسید چیکار میکنی ؟ گفتم کلاس نقاشی، گفتم از بچگی علاقه داشتم اما انگار زیاد تاثیر نداره تو روحیه ام ! گفت ذوق و انگیزت رو از دست دادی . گفت اگه اینجوری ادامه بدی ، فرسوده میشی، گفت بزرگتر که شدی بیماری هایِ بدتری میگیری مهم سالم بودنِ توء ِ ! میگفت باید تکلیف خودتو مشخص کنی باهاش میگفتم طاقتِ نبودنش هم ندارم . حس کردم دیگه نمیدونه چی بگه بهم ! حق داشت خودمَم نمیدونم تکلیفم چیه میدونست ما دخترها وقتی پسره میره با یکی دیگه چه فکرایی میکنیم الان کجاست ؟ با اونه ؟ چرا اونو ترجیح داده ؟ چیکار میکنن و راست میگفت داروهام کلا شد 3 تا

برگشتنه داروهام رو گرفتم . بیسکوییت و شیر کاکائو گرفتم واسه فردا صُبح کلاس صُبح زنگ بزنم دکتر پوستم وقت بگیرم، کاش عصرِ همون فردا بهم وقت بده! اوضاعم حادِ، پوستم جوری شُده که میترسم فکر کنم کارِ لایه بردارِ قویه ِ که میزنم . دیگه امشب هیچی نمیزنم

  چلسی 1-1 لیورپول شُد و رئال 0-0 اتلکتیکو مآدرید تا الان کریس چقدر اشتباه کرد که رفت . میخواستم اسطوره رئال بشی


دیروز داشتم سیب زمینی سُرخ کرده درست میکردم گوشیم زنگ خورد . گفت از دیجی کالا هست و 1 مین دیگه میاد. منم گیچ بازی در آوردم و آماده شُدم . نگو که واسه ماگِ شماره خودمو داده بودم و تهران منظورش بوده. جلویِ خواهرم هم ضایع بازی در آوردم ! گفتم بسته من الان نمیاد. شب بود دیدم هیچ خبری نمیده که خوشش اومَده یا نَه . ایمیل زدم . گفت لیوانِ خیلی خفنه ! یادِ اون لیوانِ اولی افتادم که چقدر ذوقشو کرد . گفت مِرسی خوشگلم و مقایسه کردم با الان که رابطمون نابود شُده :) خنده داره یکمی . بلاک و نابودیم اما واسه هَم کادو میفرستیم ! :| گفت شنبه میره و مالِ منو میفرسته . اما خُب نمیشه به حرفاش اعتماد کرد . داشتم اینستا میگشتم با اون اکانت ـَم دیدم GF ـِش تو لیستاش نیست و همو آنفالو کردن. مثلِ همیشه :)

دلم برات تنگ شُده برایِ اون روزایِ خوبمون . اما چه فایده کاش یکم مهربون تر بودی باهام . یه عالمه عکس و اسکرین شات و صدا و وُیس دارم ازت اما خودتُ ندارم اما دلم دیگه دروغ نمیخواد. حتی دروغایِ شیرین . کاش دیگه هیچوقت بهم دروغ نمیگفتی هیچوقت تو نه به قول هات پایبند بودی . نه به جون هایی که قسم خوردی . جونِ مَن ، جونِ مادرت، حتی جونِ خودت نمیدونم کلا به چی تعهد داری نمیدونم کلا چی واست مهمه این همه دروغ اگه از ضعف و کمبود نیست پس از چیه ؟

پوستم خیلی داغون شُده . باید دوباره با دکترم نوبت بگیرم چرا این پوستِ لامصب درست نمیشه پَس :( چه مَرَضی دارم مَن تویِ خانواده ! :( همیشه بابتش غصه خوردم و میخورم

امروز عصر نشستم بعضی فیلم ـآمو زدم رو DVD یکم فضایِ لپ تاپ خالی بشه کلی فیلمِ خارجیِ ندیده دارم. دیشب فیلمِ شماره 17 سهیلا رو به خاطر مهرداد صدیقیان دیدم . اِی بد نبود . خوبم نبود

فردا عصر میرم دکتر روانپزشک. به امیدِ قرص هایِ بهتر. قرص هایی که اشتها رو کم کنن . پوست رو هَم خراب نکنن


793

اِمروز بسته ای که رفته بودم پُست رسید دستش . بعدازظهر یهو دیدم گوشیم زنگ خورد. دیدم خودشه تعجب کردم . قرار بود اگه خواست برگرده زنگ بزنه. تشکر کرد واسه بسته و گفت چی هست ؟ گفتم فردا هم یه بسته جدید میرسه . آدرس گفت ایمیل کنم بره پست چیزامو بفرسته یه دروغ هم گفت که تلگرامو پاک کرده و با همه همینه :) وقتی بهش گفتم فردا یکی دیگش میرسه انتظارشو نداشت گفت گاهی زنگ میزنم این موقع خوبه ؟ گفتم آره شبی ایمیل زدم گفتم کد پیگیری برام بفرسته و هر وقت خواست برگرده زنگ بزنه اینجوری نصفه نیمه آدم اذیت میشه

دیدم ایمیل اومده برام. نوشته بود: - مِرسی عزیزم بابت کادوهایِ قشنگت خیلی خوبه نقاشی ها و سنجاق و نامت تو بهترین دوستمی (منظورش پیکسلِ ماه تولُدشه) مثِ قبل دیگه باهاش بحث نمیکنم که آره کوووو پس ؟ بهترین دوستتَم و بلاکم ؟ دیگه نایِ بحث کردن ندارم . اینقدر جنگیدم که دیگه دلم نمیخواد فردا امیدوارم از لیوانِ (ماگ) خوشت بیاد. بیشتر از قبلی . کاش نتریش و وحشی بازی در نیاری :| !

فردا بعضی جاها رایگانِ. اگه صُبح بیدار شدیم میریم. بدَم نمیاد مسجد وکیل رو ببینم اما خُب خواهرم سرما خورده :)

http://s6.uplod.ir/i/00935/cl6qjbxj5qzn.jpg

عصری رفتم تویِ سایت کتب درسی . همه چیز نامفهوم بود. چون اسمِ سال ها عوض شُده رفتم شاخه یِ فنی حرفه ای، حسابداری ! چیزی که هنرستان خونده بودم . کتاب هایِ جدید، اسم هایِ جدید کتابِ همراهِ هنرجو چیه دیگه ؟ کتاب ارتباط موثر !؟ چیزِ خوبی به نظر میاد. چرا کتاب مکاتبات اداری نبود؟ خیلی لازم میشُد! دلَم رفت واسه اون روزا هنرستانِ کوچولو ـمون . با اون مدیرِ مهربونش با اون ناظمِ بیشعورش :)) اما خوب بود با مَن تا حدودی بهترین جا واسه مَن هنرستان بود. علاقه ای به رشته هایِ نظری نداشتم کارآموزی یادش بخیر الکی الکی گذشت بعد از مدرسه و دانشگاه آدم احساس میکنه چقدر پیر شُده با این که الان تازه رفتم دنبالِ علاقه ام (نقاشی) اما فکر میکردم بیشتر از اینا سرزنده بشم نشُدم

از بچه هایِ کلاس کسی تو دلم ننشسته مُنزوی تر از قبل هَم شُدم . بچه هایِ اتاق اونوری صحبت میکنن اما مَن همیشه بیرون از اون اتاق میشینم. یه خانم سن بالا که بچه داره همونجا که هستم میشینه با 1 نفر دیگه . این دوتا یکم با منم صُحبت میکنند

استاد گفت : میدونین چرا به قرمز-نارنجی میگن "اسکارلت" ؟ چون تویِ فیلم بر باد رفته رنگ لباسِ اسکارلت این رنگی بود !


اِمروز کلاس داشتیم صُبح یکم زودتر بلند شُدم. رفتم پیشخوان، قسمتِ پُست. 3تا چیزِ کوچیک واست پُست کردم فکر کنم 9 تومَنی شُد بعد رفتم کلاس. مستطیل هایِ زوجِ مکمل . سخت بود اما تقریبا تونستم یه دختره تو کلاسمون هس استاد میگفت حس میکنم یکم شبیهین . من یکم بهم برخورد رو خودم نیاوردم . چون حس کردم من از اون خوشگلترم :| آیا من خودشیفته ام ؟ :))

موقع برگشت مقوایِ آبرنگ خریدم اما مطمئن نیستم چیزی که میخواستم و بهم داد یا نَ ! نت بازی اش گرفته 2-3 روزه و هی قطع و وصل و کند میشه . داره عصبی ام میکنه . مثِ کشیدن ناخن رو تخته است ! اومدم خونه و ماگ واسش سفارش دادم . بین پرسپولیس و رئال شک داشتم . اما رئال رو فرستادم . این یکی 5 شنبه میرسه 15 تا 22 ! و اون یکی هم احتمالا باز پنج شنبه ! اینا کادو تولدت هستن تویِ آذر . اما خُب زود زود فرستادم چون مطمئن نبودم بعدا قبول کُنی و یا هنوز با هم صحبت کنیم . هنوز بلاکم و با خودم میگم خیلی بی معرفتی خیلی :)

چایی میخورم با Bykit شب شُده این ساعت ! چقدر پاییز یه جوریه، ته ِ دل ِ آدم خالی میشه نه مدرسه ای، نه دانشگاهی، نه یاری برعکس یارت هم رفته و رفته

شنبه عصر با روانپزشکم نوبت دارم . میخوام قرص هامو عوض کنه که اشتهام کم بشه


دیروز پاییز شُد :) خیابونا حال و هوایِ مدرسه داشت و احساس کردم چقدر پیر شُدم !! کلاس خیلی خلوت بود شاید 5-6 نفر بودیم. همه رفتن دانشگاه و مدرسه دایره رنگ 12 رنگه و ستاره یِ رنگ هستن اینا

http://s6.uplod.ir/i/00935/46qrpkqcjvty.jpg

دیشب شبِ بدی بود یه عکس استوری گذاشته بود که بهونه یِ زندگیمی خودش میدونه با کی ام ریختم بهم. تصمیم گرفتم بگم منو بلاک کُنه گفتم لطفا منو بلاک کُن میخوام برم گفت واقعا ؟ گفت جونِ منو قسم خوردی به کسی پیام ندی . نگرانِ خودش بود گفت ما دوستیم بذار کارامو بکنم دوباره مثِ قبل میشیم قول میدم ! گفت یه مدت زمان بده یه مدت تنها باشم خودم میام قول میدم گفت خواستم بیام بهت زنگ میزنم ساعت 2 ! نفهمیدم منطورش چه کارایی بود و وقت واسه چی میخواست دیگه بحث نکردم باهاش . نایِ بحث نداشتم. گفتم باشه . در کمالِ ناباوری بلاکم کرد و رفت شاید فکر میکردم این کارو نمیکنِه اما کرد هق هق کنان رفتم زیرِ پتو . زار میزدم :) حالم بـد بود اون یکی دیگه رو دوست داشت :) و به خاطرش هرکاری میکرد انگاری . بعدِ از بلاک عکس بغل گذاشت پروفایل تلگرام و مَن بدتر شُدم . اِمروز دیدم عکسایِ خودشو هم پاک کرده نمیفهمیدم فازش چیه و چه خبره

فردا میرم پیشخوان، پست ، و چیزایی که قرار بود و واست میفرستم. بعدش میرم دیجی کالا و یه ماگ برات انتخاب میکنم و میفرستم به جایِ اونی که شکستی :) 

چشام از شدت گریه درد میکنن و خیلی خسته ام . دوست دارم مداوم بخوابم

   پاییز اومَده پیِ نامَردی


790

تاسوعا عاشورا که خونه بودیم خیلی دیر گذشت. مامانم مریضه و آسم و نفس تنگی داره . خس خس میکنه . 10 تا دکتر رفته و دوباره نوبت دکتر داره. و بابام دوباره سیگار میکشه. یادم رفته بود قرص ها و کرم هام رو ببرم. و دوباره بی قرار و دلتنگ شُده بودم. یکی از بعدازظهر ها آرام آرام گریه میکردم و میگفتم کاش قرص هام همراهم بود. عکسی گذاشت رویِ تلگرامش . عکسی که دستِ یک دختر در دستِ پسر است سرچ کردم عکس خودشان نبود . میگفت به خاطر ساعتِ پسره گذاشتم. شبیه ساعتِ خودمه . اما نمیفهمید من چقدر غصه میخورم در حدی که گفتم منو بلاک کُن اما نکرد. :) دیشب چقدر درد و دل و حرف زدم باهاش آخرش انگار هیچی. مزخرف تحویلم میداد. رویِ خودش نمیآورد که زده زیرِ تمامِ قول هایش و همه کاری برای جی افش میکند و میگفت من تویِ رابطه sx میخواهم و من یک لحظه احساس تنفر بهم دست داد از تمامِ پسرهایِ رویِ کره یِ زمین میگفت 2 ماهِ دیگر میرود. بهش گفتم تو رو خدا برو ولی تمام خاطرات و رویاهایی که واسم ساختی هم ببَر کاش چنین چیزی امکان داشت کاش با مَن صادق بود بهش گفتم در مورد ماشین و پدرش راستشو نگفته بهم.

حواسم هست نه دیگه چیزی فوروارد میکنی و نه زنگ میزنی فقط میترسی برم به دوستات پیام بدم و دوباره آبرو ـت بره همین ! روز اگه پیام بدم کلی عصبی میشی قرار بود امشب آدرس بهم بدی قرار بود اِمروز بری پُست :)

http://up44.ir/previews/04e337a6a5c6b6fcd1d47d4059b55c4c.jpg

فرد صُبح کلاس دارم و کارامو انجام دادم

تابستان هم تمام شُد . پاییز رسید پاییزِ غم انگیز پاییزی که آخرش تولد توءِ :) پاییزی که بارها قولِ اومدن داده بودی و من میخواستم شونه به شونه باهات قدم بزنم و تمام اماکن دیدنی رو نشونت بدم و لیستی تهیه کرده بودم . لیستی که پاره اش کردم . بارها و بارها خودم رو میدیدم کنارت که دارم میخندم . قول هایِ احمقانه منم که ساده باورت کرده بودم اما الان از حرفات میترسم. از حرفایی که آخرایِ شب میزنی و اعتمادمو از بین بُردی میترسم حتی دستاتُ بگیرم چیزی که آرزوم بود هیچوقت یادم نمیره وقتی همه ی اُمیدم به خدا بود و دستم به هیچ جا بند نبود و بهش گفتم تو رو خدا بشه ! ولی اون همه یِ امیدم رو نابود کرد و ناامیدم کرد هیچوقت یادم نمیره :)

شاید دیگه دلتنگِ تو نیستم دلتنگِ اون روزام فقط . اون دروغایِ قشنگ اون رویاهایِ شیرین که نابودشون کردی منم با همینا نابود شدم. آره شاید بچه گانه است به نظر اما واقعیت داره. بغض دارم خسته ام


800

چقدر این روزا بهت احتیاج دارم. تا باهات دوباره دَرد و دل کنم. تا بگم بغلَم میکنی ؟ و تو بگی آره عَزیزم . آروم باش . دیگه گریه نکن. چقدر این روزا جات خالیه و نیستی . هَستی اما انگار نیستی چقدر دلم میخواست دوباره بهت تکیه میکردم و تو بهم میگفتی من همیشه هستم . من همیشه دوستِ توام و ته دلَـم آروم میگرفت که میتونم هَمیشه روت حساب کنم . که همیشه در دسترسی که حواست بهم هست. مثِ اون شبی که میگفتی قول بده قرص نَخوری چقدر دلم میخواد باز اون حرفایِ قشنگ رو بشنوم اون دوستی ، اون بغل هآ، اون تعریف هآ، اون قول هآ، اون حرف هایِ شیرینِ اومدنت . که میگفتی غصه نخور خودم میام کلی خوش میگذرونی شده بودی امید اون روزهام . کاش بازم امید و ذوق بودی واسَم کاش دوباره میگفتی صدات قشنگه کاش الان هنوز داشتمت


روزهایِ پایانی اردیبهشت من دیگه حوصله یِ نوشتن هایِ طولانی رو ندارم . مثل سال هایِ گذشته اردیبهشت تموم شد اما من کلی برنامه برایش داشتم . مسجد صورتی، خیابون گردی، طبیعت، پرسه در خیابون هایِ شیراز، تابیدنِ خورشیدِ بهاری اما زیاد کارِ خاصی نکردم. بی حوصله تر از این حرف هآم 11 اردیبهشت تولدم بود . یک کیک خریدم . فشفشه خریدم خودم خریدم آوردم ، تنهایی فشفشه روشن کردم و فقط با مامانم کیک خوردیم. اما خب برای همه گذاشتم به همه یِ اعضایِ خانواده رسید یه سری معدود استوری گذاشتن واسَم خوشحالم کردن میدونستم با اون همه فحش هایِ وحشتناک و تمومیِ رابطه امکان نداره تولدم رو تبریک بگه . حتی وقتی آخرِ اون روز با ایمیل یادش انداختم چیزی نگفت تنها راهِ ارتباطیِ من و اون ایمیل ِ فقط و تلگرامی که شماره اصلیم نیست و بلاک میکنه و من هی برمیگردم :) اما خُب چیزی نمیگیم میتونم بگم تموم شده به جز خشم و نفرت و انتقامِ مَن دوست ندارم شکست خورده یِ این رابطه ها دخترها باشن دوست ندارم سکوت کنم و برم من اینجور نیستم . اغلن الان دیگه نیستم یه آدمِ دیگه ام اونی که بودم مُرده :)

این روزها کلاس میرفتم، سریالِ نهنگِ آبی میبینم، سریالِ هیولا میبینم، معمولا خونه ام و یا دراز کشیدم، زیاد میخوابم، اسپری رنگِ مو موقت گرفتم، بنفش، خوشگله،  تو آموزشگاه که مورد پسند قرار گرفت به گربه هایِ درِ پشتی غذا میدم، باهاشون حرف میزنم بخصوص اون دو رنگه، چشم خوشگله، که یکی از چشم هاش سیاه شده دلم میخواست میبردمش دکتر. چشمش ، بینی اش، میشستمش، و نازش میکردم مظلومه

18 اردیبهشت یه آبرنگ سفارش دادم. سن پترزبورگ دارم اما افرا هم گرفتم حسِ خوبی بود "

کلیک "

و اما دیروز 24 اردیبهشت آخرین روزِ کلاسِ نقاشی و آبرنگم بود از قبلش ناراحت بودم و الان بیشتر من از تموم شدن ها بدم میاد . از تموم شدنِ مدرسه، دانشگاه، رابطه ها :( استادِ مهربونم گفت آزادی، فنی نیست، بیا بابا عیب نداره ❤️️ اون لطف داره اما کارِ درستی نیست اما حتما بهشون سر میزنم دیشب گریه کردم :) شهریه شده بود ماهی 240 تومَن دنبالِ کار هم میگردم . موردِ خوبی پیدا نکردم از اون طرف استرس تغییر خونه و این مسائل دارم :( تحتِ فشارم :(

اینم نقاشی دیروز آخر کلاس کلی با من در مورد افسردگی و اتفاقات و چیزهایِ دیگه صحبت کردن یکی از بچه ها برام کتاب ِ چهار اثر از فلورانس اسکاول شین آورد هنوز شورع نکردم بخونم :)

اوایل اردیبهشت با یکی آشنا شدم اما داغون بود دیگه حتی پیام هم ندادم بهش :)

گل لَشِ بنفش دوستِ جدیدم "

کلیک "


یکشنبه 5 خرداد : رفتم واسه گواهی نامه ثبتِ نام کردم . با بابا رفتم بانکِ ملی. کلن میونه یِ خوبی با بانک ها ندارم . فرداش م رفتم معاینه چشم . که اونجا بحثمون شد و گفتیم شکایت میکنیم و دکتر از ترسش اسمشو هم نگفت اما تویِ پروندم هست . بعدش کلاس هایِ تئوری شروع شد . ساختمون اون جا رو دوست نداشتم. نو ساز و جذاب نبود . مربی نکاتِ مهم رو میگفت و دو جلسه هم تئوری فنی داشتیم . که هیچی ازش نمیفهمیدیم. یعنی در واقع مربی اش جدا بود و تند و نا مفهوم توضیح میداد . بدون استراحت . اونجا با 2-3 نفر هم کلام بودم . یه پسره هم بود کتابمو گرفت از روش نوشت. شماره یکی از بچه ها رو گرفتم . مربی آیین گفته بود امتحان کتبی حذف شده. ما هم خوشحال . اما خبر رو بد گفته بود، حذف نشده بود افتاده بعد از عملی . و فقط مقدماتی نداره و ما گول خوردیم :)

جمعه 17 خرداد: دیروز عصر افتتاحیه نمایشگاه عکاسیِ آموزشگاه ما بود. اما تویِ آموزشگاه شوهرِ استاد. گرم بود. رفتم تنهایی از شوهرِ استادمون خوشم میاد. آدمِ معقولی به نظر میاد. اما انتظار نداشتم صداش اینطوری باشه. فکر میکردم صداش کلفت باشه :)) یکی از بچه ها بود. گرم میگیره با من. منشی هم بود. اول خلوت بود . خودمونی ها بودیم. شلوغ شد آخراش . خدافظی کردم اومدم بیرون بعدش به شدت حالِ روحیم بد شد میخواستم گریه کنم :) علتش رو نتونستم بفهمم شلوغیِ زیاد اذیتم میکرد ؟ یا خنده هاشون ؟ یا بی کسی هایِ خودم ؟ یا اینکه حس میکردم لازم نبود من برم ؟ یا انگار جایِ کسی رو گرفته بودم ؟ نمیدونم چی بود علتش :) خیابون ها هم دلگیر بود

شنبه 18 خرداد : امروز که شنبه بود اولین کلاسِ عملیِ رانندگی ام بود. مربی ار لحاظ مهربونی خوب بود اما هنوز نمیدونم مربی ِ خوبی هست یا نه. 25 سال سابقه داره و گویا چند سال هم تهران بوده و خب طبقِ معمول ماشین داغون بود و پرایدی که ایربگ داره !!! اولین بار تویِ عمرم نشستم پشتِ ماشین و رانندگی کردم . یه بار پشتِ جک نشسته بودم اما فقط دکمه استارت زده بودم . خوشم می اومد :)) مربی سنم رو پرسید وقتی گفتم خیلی هنگ کرد. تعجب کرد . و میگفت من فکر کردم 18 سالته یا حتی 17 ! وسطایِ آموزش دوباره با تعجب گفت مطمئنی سنت اینقدره؟ و من فهمیدم که رانندگی به اون آسونی که بابام حرکت میکنه نیست چون دست فرمونش خوبه ! چند دور زدیم . میگفت باهات حرف میزنم که عادت کنی موقع رانندگی نمیدونم کارش درسته یا نع ! میگفت بقیه جرات نمیکنن هنرجو رو ببرن وسطِ شهر اما من میبرم میگفت با اینکه بارِ اولته خوب میری نمیدونم میخواست روحیه بده یا جدی میگفت . اما خُب منم قاطی میکردم گاهی :| خیلی ضایع است ! و فهمیدم چقدررر کلاچ مهمه و نمیدونستم :) و چیزی که تغییر کرده، اول روشن میکنی بعد کمربند میبندی :)

موهامو بنفش کردم ، اسپریِ موقت، همه خوششون اومد. همه میگفتن چقدر قشنگه، در واقع هر جا که رفته بودم به جز بابام که هنوز در افکارِ پوسیده خودش زندگی میکنه.

با یه دکتر آشنا شده بودم. گپ میزدیم . میتونم بگم بدم نمی اومد ازش اما بعد که فهمیدم دنبالِ چیز دیگست فهمیدم که حق دارم که از آدما متنفرم و اون خیلی راحت s.x رو طبیعی جلوه میده ! اونم فقط بعد از چند روز اما بازم خوبه اغلن مستقیم میگه و تکلیفتو میدونی . نه اینکه عاشقت کنه و بعد .

میتونم بگم هنوز دلتنگش میشم . دلتنگِ چیزی که بود و روزایی که داشتیم. خنده هامون، صداش، استیکرهامون، شوخی هامون و من نمیدونم چتد سال باید بگذره تا این زخم کمرنگ بشه و بتونم زندگی کنم :) اما بعید میدونم دیگه این دل بشه همون دلی که بود :) تو پَست و لا.شی اما من دلتنگ چقدر مسخره است نه ؟ کاش خاطرات رو هم با خودت برده بودی عشقِ قدیمی ِ مَن . :)


خب این روزها اصلا شرایط خوب نیست. شش سال پیش آمدم اینجا ساکن شدم، ترم چهار بودم، و الان مجدد باید برگردم همان جهنمی که بودم و این یک کابوس بزرگ است. تا آخر شهریور وقت دارم. یک روانشناس پیدا کردم. شاید 5 جلسه یا بیشتر، کمتر مراجعه کردم. روانشناس جوون انتخاب کردم تا بلکه از شرِ کلمات کلیشه ای که بقیه روانشناس ها میزنن خلاص بشم. و حِس کردم شاید بیشتر بتونه من رو درک کنه! جلسه یِ آخر من با گریه برگشتم خونه. چرا حس میکنم هیچی اثر نداره ؟ با یک روانپزشک هم آشنا شدم. روانشناسم مجبورم کرده بود برم.

تو اون جهنم یه اتاق هست پله میخوره دوبلکس مثلا میخوام اون اتاق رو بردارم. اما تابستونا به شدت گرمه و زمستونا سرد. متاسفانه کولر رد نکردن از اونجا. زندگی با پدر و مادر سخت ترین کار در دوران جوانی ِ در واقع دیوونه کننده است. دوری و دوستی بهترین گزینه بود.

تو این مُدت گاهی به آموزشگاه نقاشی ام سر میزنم . اونجا حسِ بهتری دارم و با یکی از دوستایِ اموزشگاه رفتیم بیرون . و اون چند ساعت بی نهایت خوش گذشت. خنده هامون و عکس هامون . کراش، قرمز، 206 ! هر کدوم یه داستان خنده دار داره .

در مورد رانندگی، 13 مرداد بود، امتحان شهری بار دوم قبول شدم . و خیلی لذت داشت. الان تو خانواده رکورد شکستم !

سریال 13reasons why رو شروع کرده بودم. فصل 1 رو خیلی دوست داشتم. و الان وسط هایِ فصل 2 هستم. در کنار این ها هیولا و نهنگِ آبی هم نگاه میکنم. نهنگِ آبی خیلی جالب شد.

و اما 1398/6/6 پستچی اومَد و گواهی نامه ام رسید. و خب 206 منو بدید تا برم :)

گربه ای که دوستش داشتم . 2 تا از بچه هاش اینجا هستن اما خودش غیب شده . البته دیگه زیاد بچه نیستن ! سرگرم میشم گاهی باهاشون و بهشون غذا میدم. بازی میکنم

و خب اون شیراز نیومد و دیگه این ماجرا تموم شد. چون من دیگه 1 ماه بیشتر در دسترسش نیستم. میدونی که هیچوقت نمیبخشمت ؟ شاید واسم کمرنگ بشه و تو ذهنم دور بشه، اما نمیبخشم 

این مدت اتفاق زیاد افتاد اما حوصله ای نیست


آن کابوس مزخرفی که ازش صحبت میکردم رخ داد. الان یک ماه و 22 روز است که گذشته است. من برگشتم پیش خانواده. تغییر مکان زندگی . اما انگار بیشتر از این گذشته است . بس که سخت میگذره ! استقلال و آزادی من از بین رفته . در تمام این مدت حتی 1 بار هم تنها نرفتم بیرون و در این شهر بگردم . البته از این شهر هم متنفرم

هفته آخر شهریور : هفته آخر شهریور بود که آموزشگاه ما یک نمایشگاه برگزار کرد. منم دو نقاشی آبرنگ آنجا داشتم. از شانس من هرکسی که میشناختم رفت سفر، روانشناس، روانپزشک، فلانی، دوست، . روانشناسم سعی میکرد به من انگیزه بدهد. انگیزه برای نمایشگاه :) چیزی که آرزویم بود. درست است نمایشگاه بزرگ نبود، گروهی بود اما خب باز هم نمایشگاه محسوب میشد. حتی هنوز نرفته ام گواهی حضور در نمایشگاه را بگیرم .

بعد از آن خانم دکتری که روی من طرحواره درمانی انجام داده بود و من فرار کرده بودم و تحت فشار روحی روانی بودم، با پدرم صحبت کرد. اتفاق خاصی نیفتاد. یک روز بابام من رو رسوند پیش روانشناس خودم، آقای فلانی، گفت به پدرت بگو بیاید داخل، 3 نفری نشستیم . او در مورد افکار خودکشی، فرار و و صحبت کرد :) اما فقط همان یک شب بابایِ من در فکر بود. بعد از آن حتی به من میگفت لازم نیست بری مشاوره :) و من احساس کردم خودکشی کردن من برای او مهم نیست و تمام :) هنوز گاهی باهاش وقت میگیرم و میدونم غُر میزنن . بابام کم بود، مامانم هم اضاف شد به غُرها

شاید تنها اتفاقِ خوبِ این 3-4 ماه این بود که با دوستم صمیمی شدم . اما چه فایده فاصله افتاد بینمون اما خب

پدرم هروقت بخواهم من را میرساند آنجا، اما خب استقلال و آزادی ِ من کلن زیر سوال رفته است. حتی حرفِ روانشناس ام را گوش نکرد . یکی دو روز قبل از جا به جایی، با دوستم رفتیم پلِ معالی آباد. آن روز خیلی خوش گذشت. شبیه دیوانه ها بودیم. قصدمان هم همین بود. میخواستیم دیوانه باشیم :) چقدر خندیدیم

بعد از آن یک روز قرار گذاشتیم رفتیم کافی شاپ هتل چمران و سالادِ سزار و سرما و باز هم خندیدیم

دوستم این ترم ثبت نام کرد دانشگاه، انگلیسی میخواند. یک روزِ کامل را با او بودم. رفتم سر کلاس هایش تا ظهر. ظهر رفتیم گشتیم . رفتیم روی پل طبقاتی معلم، بالایِ بالا درد و دل کردیم، خندیدیم، عکس گرفتیم دوباره رفتیم کلاس . اینبار استاد نگذاشت کلاس بشینم :) ظهر رفتیم خانه شان و کلم پلو و مسخره بازی و روزِ خوبی بود . عصر بابام اومد دنبالم

اینجا خیلی به من سخت میگذرد . نه پیاده روی، نه آزادی، استقلال، حتی خرید و خرج هام دستِ خودم نیست، چقدر سوال جواب میشم، دلم میخواد برم سینما، فیلم هزارتو ببینم . اما اختیار ندارم :) و دور شدم دیگه نمیتونم به  آموزشگاه سر بزنم نمیتونم با کسی قرار بذارم حتی با اینکه زیاد هم مایل نیستم . نمیتونم پاشم برم مجنمع های تجاری رو بگردم . خرید کنم پیکسل و چرت و پرت بخرم :( شب هایِ شیراز سوپری ـمون از همه مهمتر اینکه دلم برای گربه هایم خیلی تنگ شده خیلی :( کافی شاپ ها، مغازه لوازم هنری ها هر وقت میخواستم میرفتم داروخونه چقدر راحت با روانشناسم وقت میگرفتم. بدونِ سوال جواب،

به طرزِ وحشتناکی بی حوصله شده ام انگار کع بی حوصله تر از من در دنیا وجود ندارد. گاهی هم کاملن بی حس ام. هیچ انگیزه ای ندارم. هیچی برایم جذاب نیست. فوتبال ها را نگاه نمیکنم. شاید فقط گاهی، هیچ چیزی مثلِ قبل برایم خوشایند نیست. عمقِ لذت همه چیز برایم کم شده است. شاید هنوز هم بارون بیاد خوشحال بشم اما نه دیگه مثل قبل. آن حسِ پوچی ته دلم ته نشین شده است :)

اونی که دوستش داشتم. چندین مدتِ پیش مرا به فحش بست و بلاک کرد و رفت. چون دوست دختر دومش به من پیام داده بود. دلم برایش سوخت، او نمیدانست که نفر دوم است. اما من همه چیز را میدانستم. میدانستم فقط با یک نفر نیست . میدانستم یک لاشی تمام عیار است :) آن ها دعوایشان شد و گویا پیام های من را هم دیده بوده . منم دیگر نه التماس کردم و نه چیزی و او رفت، چیزی که 1 سال است مدام انجامش میداد منم دیگر حرفی نزدم .

شنیدی که میگن آدما از یک نقطه ای به بعد اون آدم سابق نمیشن ؟ اون نقطه یِ زندگیِ من تو بودی، تو درد و رنج و بی اعتمادی رو درونم گذاشتی و رفتی :)

  3 فصل 13reasons why رو دیدم :)


هوا سرد و بارانی است . بعد از گران شدن بنزین، آن هم از 1000 به 3000 ت ، مردم عصبانی شدند، دست به اعتراض زدند. الان چند روز است این اینترنت لامصب قطع است ! فقط یک مشت سایت ایرانی باز می شود که هیچکدام به درد نمی خورند. الان منی که معتاد به اینترنت هستم عصبانیتم دارد به اوج می رسد :)

حتی نتوانستم با روانشناس ام نوبت بگیرم :) دلم میخواست به او پیام میدادم و بگویم میبینی اوضاع را ؟ آنوقت هر سری به من زل میزنی و میگویی زندگی قشنگه و خودکشی اشتباه !!؟ مثل فردی که میخواد منو گول بزنه :)

دلم میخواست اینجا خودم را خالی کنم حیف که شرایطش نیست :)


806

نشسته ام روی تخت، رفته ام زیر دو تا پتو، لم داده ام و لپ تاپ روی پاهایم است. حوصله موزیک هم ندارم ! فقط سکوت :) امروز چهارمین یا پنجمین روز است که اینترنت قطع است. احساس کلافگی و بیخبری میکنم. عکس هایی دارم که میخواستم به اشتراک بگذارم. از باران و پاییز مجبور شدیم اَپِ " بله " را نصب کنیم . تُف :| از خودم شرمنده ام ! ف ا ک به نتِ ملی . که آن هم چند ساعت است قطع شده است . یادم رفته بودم بگویم در یک برنامه دوستیابی جهانی، یک دوست فرانسوی پیدا کرده بودم که اطلاعات خوبی هم دارد. گلشیفته، ایران و . احساس میکنم به من علاقه مند شده است . یادم است یک شب به او گفتم ما فقط دوست هستیم. میدانم که اشتباه نکردم نگران بود 2-3 بار sms فرستادیم اما خب نمیخواستم هزینه ام زیاد شود، به او گفتم "بله" را نصب کند و نصب کرد! و آمد ! در کل، مدام به من میگوید پناهنده شو و یا مهاجرت کُن به فرانسه، منم زدم توی ذوقش و گفتم من عاشق انگلیس هستم :) اما او حرفِ خودش را می زند . اما خوب من را درک میکند. او یک روانکاو دارد . به من نیز توصیه کرد به جای روانشناس، روانکاو پیدا کنم .

این روزها، یعنی بعد از نقل مکان، هیچ احساسی ندارم . شاید عَصبانی و ناراحت باشم اما انگار هیچ چیز برایم جذاب نیست، اگر نقاشی میکشم، آبرنگ دیگر آن حس ذوق و دوست داشتنی را به من نمی دهد، یا عشقی که به باران داشتم مثل گذشته نیست. فوتبال ها که اصلا دنبال نمی کنم. به ندرت اما جلویِ خانواده هیچ چیز بروز نمی دهم . دستِ خودم نیست مثل فردی که از درون عصبانی است اما لبخند ملیح می زند اینقدر از درون عصبانی بودم که آرام نشسته بودم و تجسم میکردم یک تیغ از پایین مچم به بالا میکشم و خون میریزد بیرون، احساس می کردم باید اینکار را انجام دهم :) دردش را لازم داشتم اما خب

هوسِ سیگار کرده ام، اما در دسترس ام نیست. شبیه یک زندانی ام که دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست

به اینستاگرام نیاز دارم، به اسپاتیفای، به گوگل، به آزادی، به رفتن، به فرار از خانه، به قدم زدن روی پل های طبقاتی همانجا داد بزنم، تا میتوانم بخندم، خون بالا بیاورم، سیگاری بکشم، و همانجا سقوط کنم :)


807

وارد آذر شدیم . امروز یک آذر بود . ماهِ تولد یک آدم لاشی که من عاشقش بودم ! هنوز خیلی مانده تا تولدش جمعه هم گذشت و اینترنت وصل نشد، پدر و مادرِ من چه گناهی کرده اند، مادرم میگوید فلان چیز را برایم در گوگل سرچ کن، پدرم میگوید اینترنت وصل شود چند آهنگ از شجریان دانلود کنم من که اعصابم به ته خط رسیده است، فردا اگر وصل نشود هر چه از زبانم در بیاید در این نتِ ملیِ کوفتی بیان میکنم. از مرگ بر فلان و فلان گرفته تا . خودم می شوم اغتشاش گر . این اگر ظلم نیست پَس چیست ؟ آن وقت می گویند مسلمان هستند و یزید فلان کرد :)) برای همین دلم میخواهد بروم جایی که دیگر هیچ مسلمانی نبینم :) فکر میکردم این گودزیلاهای ِ دهه هشتادی اغلن کاری کنند !

روانشناسم و یا به قول شماها روان درمانگرم یکشنبه بهم وقت داده است، دوست دارم بروم آنجا غُر بزنم، داد بزنم، گریه کنم، اما همیشه در مقابل دیگران حرفی ندارم ! یا حرف هایم را فراموش میکنم، یا دلم میخواهد سکوت کنم ! مسخره است میدانم شاید حتی اگر فکر کنم کاری از او بر نمی آید ، فقط یک بهانه است که از خانه بیرون بزنم، با اینکه تنها نمیروم !

این عکس را آن روزِ بارانی گرفتم

دلم برایِ روزهایِ مستقل بودنم تنگ شده است، مخصوصا آن یک ماهِ آخر که تنها بودم، یک شبش با دوستم بیرون بودم و 10 شب رسیدم خانه ! موقع هایی که مدام اسنپ میگرفتم . یا شب هایی که نیمه هایِ شب با موزیک شروع میکردم به خواندن، هروقت میخواستم چایی دم میکردم . یا هق هق گریه میکردم و خودم را به در و دیوار میکوبیدم ! یا آن روزی که دستم را مشت کردم و چندین بار به دیوار کوبیدم :) یا شب هایی که زنگ زدم اورژانس اجتماعی و هیچکس جواب نداد :)) این روزها دوباره احساس میکنم دلم سیگار میخواهد

امروز وقتی خواهرزاده ام با پدرم بازی میکرد و صدایِ خنده اش خانه را گرفته بود، یهو بُغض کردم. شاید دلم از آن خَنده ها میخواست بستنی هایِ من را میخورد و من حِرص میخورم :| !

4 قرصِ آبرنگ از دیجی کالا سفارش داده ام هنوز نرسیده است . روز بعد یک شال و کلاه زرشکی هم سفارش دادم، کد رهگیری میگوید مرسوله شیراز است . کاش فردا پستچی بیاد

  کاش دوستِ فرانسوی ام در این شهر بود !!

   آهنگ "

کلیک "


805

هوا سرد و بارانی است . بعد از گران شدن بنزین، آن هم از 1000 به 3000 ت ، مردم عصبانی شدند، دست به اعتراض زدند. الان چند روز است این اینترنت لامصب قطع است ! فقط یک مشت سایت ایرانی باز می شود که هیچکدام به درد نمی خورند. الان منی که معتاد به اینترنت هستم عصبانیتم دارد به اوج می رسد :)

حتی نتوانستم با روانشناس ام نوبت بگیرم :) دلم میخواست به او پیام میدادم و بگویم میبینی اوضاع را ؟ آنوقت هر سری به من زل میزنی و میگویی زندگی قشنگه و خودکشی اشتباه !!؟ مثل فردی که میخواد منو گول بزنه :)

دلم میخواست اینجا خودم را خالی کنم حیف که شرایطش نیست :)


808

بیخود و بی جهت دلَم گرفته و بیخود و بی جَهت بُغض دارم . دلم میخواهد گریه کنم اما نمیدونم چرا :) دیروز ظهر پستچی اومد، شال و کلاه زرشکی ام رسید؛ رنگش مطابق عکس نبود اما قرمزِ جذابی است. در واقع خوشحال شدم که مطابقِ عکس نیست .پوشیدم و رفتم جلوی بابا، شبیه بچه ها دست گذاشتم رویِ گلِ کلاه و گفتم : " نیگاه، گل هم داره ! " .

دیروز عصر روانشناسم را دیدم . اما برخورد و این روش صمیمی را دوست ندارم. جلساتِ بعد حتما واکنش نشان می دهم. گاهی به این فکر میکردم که من نیازی به ترحم او ندارم ! او داشت محبت میکرد یا ترحم ؟ نمیدانم چه حسی داشتم یا باید داشته باشم. این همه تلاش میکنم که چه شود ؟ احساس میکنم توانِ همکاری ندارم. اگر فردی که افسردگی دارد همکاری نکند چه می شود ؟ عصبی ام و کلافه از من هدف ها و ارزش هایم را میخواهد. اما کدوم هدف ؟ من پوچ شدم

امروز ظهر م و خواهرزاده ام رفتیم پارک و کتابخانه . خواهرم کتاب هایش را گرفت. خلوت بود. امروز سرسره بازی کردم . آن سرسره پیج در پیچ ِ نارنجی . صدایِ خنده های خواهرزاده ام که ذوق میکرد من با او سرسره میخورم سال ها بود سرسره بازی نکرده بودم برگشتنه خواهرزادم کنارم قدم میزد و میگفت چون دوستت دارم میام کنارت ـآ . و من لبخندهایی میزدم که احساس میکردم فقط برای گول زدن است انگار هیچ شادی ای از ته دلم نبود. یک لحظه با خودم گفتم " من اصلا خودم رو نمیشناسم " .


809

خیلی خسته ام. ولو شده ام رویِ تخت . چراغ ها خاموش است. امروز خواهر و مادرم پرواز داشتند به سمتِ مشهد. ساعتِ صُبح را گذاشتم روی 8:30 اما از 7 بیدار شدم ! میخواستم بروم آموزشگاه مون . نمازی پیاده شدم و آنها رفتند فرودگاه. هدفون قرمزم را گذاشتم و رفتم . حسِ آزادی نمیدونم غمگین بود یا شاد! یا حتی دلگیر. دلتنگی برای گذشته . رفتم آموزشگاه منشی من را بغل کرد روبوسی کردیم. با استاد روبوسی کردم. دوستم هم بود. کلی گپ زدیم . ته دلم یکم گرفت اما به رویِ خودم نیاوردم. گواهیِ حضور در نمایشگاه رو هم گرفتم ^^ . به استاد گفتم نمایشگاه بعدی هم من هستم ؟ برایِ اینکه انگیزه بگیرم ؟ گفت بعضی هنرجوها کاراشون خیلی خوبه اگه خیلی کار کنی میتونی باشی .

با دوستم رفتیم خرید، 3 تا لاک . دو تا دستبند شبیه خریدیم و سِت کردیم، دریم کچر صورتی خرید. من هم شکلات مورد علاقه ام رو خریدم و یکیشو دادم به دوستم. و یه عالمه مسخره بازی و به قولِ خانواده ها سبک بازی . از حرکت شونه من با آهنگ اُرگِ نوازنده یِ نابینا تا اذیت کردنِ مغازه دار دریم کچر و پسرِ تستِ عطر :)) "

کلیک "

خدافظی کردیم . رفتم تا ایستگاه مترو . رفتم فرودگاه اولش که پیاده شدم چند ثانیه هنگ بودم و بعد مسیر رو پیدا کردم . هدفون قرمزم رو گذاشتم و از ورودیِ فرودگاه شروع کردم به رفتن . یک گربه ناز وسط های خیابون بود، ماشین می اومد، زل زده بود به من. اشاره دادم بروو ماشین میاد، یهو به خودش اومد و رفت :) نزدیکایِ در ورودی ماشین بابامو دیدم . سوار شدم ناهار خوردم، کمی حرف زدیم. عصر شد و بدرقه و خدافظی. من موندیم و بابا و اینکه باید فکر ناهار روزهایِ آتی باشیم البته بابام آشپزیش بد نیست

غروب آسمون دلبری میکرد دلم میخواست آسمونو بغل کنم

نمیدونم چه موقع وقت روانشناس بگیرم پنج شنبه باید بریم فرودگاه حافظه ام به شدت داغون شده چند روز پیش پستچی اومَد قرص هایِ آبرنگ ام رو آورد. نمیدونم بابام رضایت میده هفته ای 1 جلسه برم آموزشگاه، هم برای خودم و هم برایِ نمایشگاه سالِ آینده چرا یهو همه چیز از هم پاشید ؟ زندگیم از هم پاشید

   دکتـر ؟ چرا ؟ "

کلیک "

  فیلم سرخپوست رو دیدم، دوستش داشتم

  خیلی ابراز دلتنگی و بی قَراری میکنم


810

ولو شده ام توی تخت، بقیه خوابند و من بیدارم. هنوز چراغ من روشن است. خواهرزاده ام اومد اینجا و شب رو اینجا خوابیده ! بی حوصله ام. موهام رو بستم چون حوصله اشون رو ندارم !! داشتیم فیلم برادرم خسرو رو میدیدم. بـرادر خسرو منو یادِ رفتارهایِ بابام میندازه. و به نظرم خسرو بعضی رفتارهاش واقعن طبیعیه . مثلا اون صحنه که یک پراید تویِ کوچه آژیرش خفه نمیشد و رفت داغونش کرد :)

یکشنبه خواهر و مامانم رفتن مشهد. مشهد رو دوست ندارم واسه همین باهاشون نرفتم. اما حسودیم شد که بلیتِ بیزینس داشتن ! بابا عدس پلو و مرغ پخت و بعد از اون ماکارونی. منم که مرده یِ متحرک، فقط چایی دَم کردم. وقتی من و بابا تنها هستیم به نظرم جَو سنگینه. دلم مامانم رو میخواست :) پنج شنبه عصر برگشتند. با هم شام خوردیم. سوغاتی سوهان و شکلات و زرشک و

این روزها همش باید تظاهر کنم که خوبم :) در حالی که پوچِ مطلق ام. بابام گاهی میپرسه خوبی؟ و من الکی میگم خوبم :) لبخند هایِ مصنوعی برای همه چیز. یک شب خواهرِ دیگرم پرسید من چیکار میتونم برات بکنم ؟ منم گفتم هیچی . گفت مثکه خواهرتم ـآ اما کاری ازش برنمیاد :) یادم نبود همون لحظه بگم: فقط کاری به کارم نداشته باش. {از خیلی لحاظ متفاوت هستیم :)}

دوباره شروع کردم به دیدن سریال 13reasons why . فصل اول برای بار دوم یک نقاشی طراحی کردم اما یک هفته است حوصله نداشتم رنگش کنم. دلم میخواد اما دل و دماغِ هیچی ندارم :)

نه جدی خوشم اومَد ازش "

کلیک "

دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم، فکر کنم باید واسه روانشناسم نامه بنویسم !! احتمالا فردا عصر میبینمش به بابام در مورد رفتن به کلاس نقاشی گفتم و گفت ببینیم چی میشه . هفته ای 1 بار مثلا . دلم میخواد تو نمایشگاه هایِ بعدی هم باشم .

  نیمفهمم چرا برای زنده موندن تلاش میکنین :)


811

همه شب ها و روزها مثل هم شدند. تکراری و کنسل کننده، وقتی پیام می دهند خوبی ؟ نمیدونم چی بگم، وقتی میگن چه خبر؟ نمیدونم چی بگم! دلم نمیخواد دیگه صحبت کنم، دلم نمیخواد از کسی کمک بخوام

18 آذر بود که وقتِ روانشناس داشتم، حتی الان احساس میکنم به صورت مبهم یادم میاد! بابا منو رسوند، مامانم هم بود، بابا میگفت تو راه از این گل مخملی ها که دنبالش بودی برات دیدم، بریم بخریم نشون میدادم خوشحالم، قرمزش رو انتخاب کردم، آره خب دوستش داشتم و خوشگل ـه . اما انگار احساسم عمق نداشت ! نمیدونم درست بیانش میکنم یا نع !

خواهرزادم همراه ما بود، بغل بابای من آروم نشسته بود و منتظر بودیم، دلم میخواست بگم شما چرا اینجا نشستید برید بیـرون! روانشناسم اومد رفتم داخل، از اون جلسه به بعد حس کردم دیگه خوشم نمیاد ازش، حس کردم روانشناس ها همشون مزخرف ـَن ! اما چرا ؟ چون بهم گفت واسه تفریح میای ؟ چون زیادی صمیمی شده بود ؟ نباید به دستم دست می زد ؟ شاید چون می خندید و راه حل دیگه ای واسه درمانِ من نداشت ؟ و حتی یادم اومد به جلسه هایِ قبل تر که گفت هر وقت دلت میگیره میای ؟ یا روزهای اول که وقتش هدر میشد !! میگفت کم تلاش کردی، دلم میخواست بگم خفه شو، تو اصن نمیدونی تلاش یعنی چی ! بهش گفتم دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم !  آخر جلسه داشت بهم میگفت، اگه حالت خوب نیست لازم نیست تظاهر کنی یا لبخند بزنی، اما تا رفتم بیرون، شروع کردم به تظـاهر کردن، جلویِ خواهرزادم، جلویِ همه و اون داشت دوباره تکرار میکرد که اگه خوب نیستی تظاهر نکن . حس کردم هیچکس نمیتونه به من کمک کنه، حس کردم یهو سقوط کردم، نمیدونم چه حسی بود ! واسه سه شنبه با اون خانم، برام طرحواره درمانی گذاشت، همون که یه شب داشت انجام میشد و من فرار کردم ! وقتی برگشتیم خونه، بابا ناراحت بود، شروع کرد غُر زدن! نشون میداد علاقه ای نداره من برم روانشنـاس، میگفت چرا هیچ تغییری نکردی پس ؟ اغلن عوضش کن ! فکر میکرد مثلا سن بالاها بهتـرن، نمیدونست من همشون رو امتحان کردم . اون هیچی نمیدونست، نمیدونست این آخرین روانشناسی بود که میرم، نمیدونست دلم نمیخواد با هیچکس حرف بزنم، نمیدونست نمیتونم از اول شروع کنم !! حس کردم مخالفت بابام یعنی تایید خودکشیِ من ! حالم شدیدا بد شده بود، بعد مدت ها اشکم در اومد، زیر پتو بودم و گریه میکردم بابام اومد داخل منو دید گریه میکنم، تعجب کرد، شروع کرد تحقیر که مگه بچه ای گریه میکنی، اینکارا چیه میکنی، بزرگ شدی، زشته، منم میگفتم گریه بد نیست. گفت من صلاحتو میخوام، تو ذهنم گفتم مرده شورِ صلاحت رو ببرن، صلاح ات رو نمیخوام، گفت من نگرانتـم خب، از دل من چی میدونی؟ گفتم مگه شما میدونی ؟ رفت 3 ورق قرص برداشتم، آب گذاشتم کنارم، مصمم بودم بخورم، اما نشد، دوستـم پیام میداد تا ذهنمو منحرف کنـه ولی نمیفهمیدم چی میگه ! خسته بودم خوابم برد !

فرداش زنگ زدم اورژانس اجتماعی (123) بهم گفت میتونی بری اورژانس اجتماعی فرم پر کُنی، اون ها با پدر و مادرت صحبت میکنند، تماس میگیرن. یا اگه نمیتونی میان دمِ خونتـون . صدای در اومد تماس رو قطع کردم

نقاشی ای که دو هفته بود طراحی کرده بودم رو رنگ کردم ! باز هم حسِ خاصی نداشتم، از این روزهایِ سوکِ زمستونی متنفرم. از شبِ یلدا هم متنفرم. از عید نوروز، از سنم که میره بالا، از اینکه هیچی نیستم و هیچی نشدم! از همه چیز و همه کَس متنفرم

همزمان هم گریه میکردم و هم میخندیدم

  گُربه ها کجایین ؟ بیاین تا یکم از این دنیایِ نکبت بارِ دنیا و آدما دور بشم

  یه هودیِ سورمه ای سِفارش دادم


812

حال و روزم عجیب شده، خودم هم نمیتونم خودم رو پیش بینی کنم ! خودم هم نمی تونم بگم حالم چه طوریه یا چِم شُده ! حس میکنم یه موجود ناشناخته ام .این مدت مدام لبم را میکنم و خون میاد :) چه زود زمستون شُد، چه زود کریسمس رسید. دو سال پیش که سرِکار میرفتم، رفتم بازار و برایِ خودم تزیین ـآت کریسمس خریدم. اما امسال هنوز افتادن تویِ کمد. یه جورِ خاصی بی احساس شُدم؛ دیگه حتی روی هیچ کَس کِراش ندارم، دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه :)

دیگه روانشناسم رو ندیدم، بابام ازش متنفره انگار. مثلا گفته هرجا دیگه خواست بره اما پیش این روانشناس دیگه نره و من نفهمیدم چرا ! البته میدونم در کل با روانشناس مخالفه . باید برم تویِ مسیرِ کارهایِ یواشکی میخواستم یه جلسه روانشناسم رو یواشکی ببینم اما خودش بهم وقت نداد :)

یکشنبه کلاسِ نقاشی،آبرنگ ثبت نام کردم دوباره، هفته ای یک جلسه میرم. برگشتنه خودم برگشتم. حس میکردم اینقدر تویِ خونه موندم که اعتماد به نفسم از بین رفته ! بابام راضی شده که خودم برم و بیام! گفته کع هر وقت خواست بره شیراز و بیاد اما پیشِ این روانشناس نره ! گویا گفته مشکلی نداره با این جریان. خب شاید یکم از فشاری که رویِ من بود کم شده اما بازم نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم :) هر روز غصه میخورم و آرزو میکنم هنوز همون خونه یِ قبلی بودم ! کاش میتونستم برگردم به همون روزها خیابون هآ، مغازه ها و

دوشنبه بود، داشتم به دکتر میگفتم من پلِ خودکشیم هم مشخص کردم. با دوستم میخوایم بریم پرسید کجا و کِی روزِ خوبی نبود، دوستم هم مشکلاتِ زیادی داره و به مُردن فکر میکنه، تصور نمیکردم اینقدر شبیه به هم باشیم حالمون خوب نبود. رویِ پل طبقاتی بودیم. اون ترس و وحشت داشت از پریدن. اومدم پام رو ببرم بالا، ببرم اون طرف نرده و حفاظ، دوستم ترسیده بود روانشناسم دو بار زنگ زده بود، تعجب کرده بودم. حدس زدیم شاید دکتر چیزی بهش گفته . دیدم پیام گذاشته فلان ساعت آزادم زنگ زد، حتی الان هم دقیق یادم نیست چی میگفتیم :) گفتم ما روی پل هستیم و بقیه ماجرا دوستم اذیت میکرد و هِی خندم میگرفت و اون میپرسید چرا میخندی اصرار داشت خودکشی چیزی رو حل نمیکنه. اما منم میدونستم حرف زدن چیزی رو حَل نمیکنه ! گفتم دیگه حرفی هم ندارم، و هیچی هم حل نمیشه، گفتم کمک هم نمیخوام !! مکالمه طولانی بود و اعصابم تحمل حرفهاش رو نداشت، اون لحظه با خودم میگفتم داره چرت میگه :) احساس کردم لحن ام و صحبت هام عجیب بود . خواست برای جلسه بعد خبر بدم .

برای هلیکوپتر دست تکان دادم، دوستم میخندید و تعجب میکرد. اما من شبیه کسایی بودم که قبل از مرگ هرکاری میخوان میکنن. به پایین پل نگاه  میکردیم و از بدبختی هایمان میگفتیم. غمگین بودیم و بلند بلند میخندیدیم ! عقب گرد روی پل راه رفتیم و مردم فکر میکردن مشکلی داریم . اما من دیگر مردم برایم مهم نبودند.

  شبی که ماه کامل شد و جوکر رو دیدم

  هودیِ سورمه ایم هم رسید


813

شنبه یِ بارونیِ زمستآن 98 . احساس میکنم از زمستون متنفرم، حتی از تابستون هَم متنفرم .نسکافه و بیسکوییت خوردم. اگه تویِ این خونه یِ لامصب نبودم میرفتم بیرون و شهر رو میگشتم. شاید. اگه بخواهم از حال و روزم بگم چیز جدیدی رخ نداده، من همون آدمِ عصبی و بی حوصله یِ چند ماهِ اخیرم . یک روز بَدم و یک روز بدتر ! مثلا دیروز بدتر بودم ! روزها خوابم میاید و شب ها که قصد دارم بخوابم دوست ندارم بخوابم ! گریه ام می آید اما نمی آید. باران اون حسِ قشنگِ قدیم رو بهم نمیده ! هیچی خوشحالم نمیکنه ! فکر و ذهنم آشفته است . نه توانِ تصمیم گیری دارم و نه حتی میتونم در مورد یک موضوع خاص صحبت کنم. چون وسطِ صحبت یادم میره چی میگفتم :)) قرصِ سرترالین هام زود زود تموم میشه و بابام فکر میکنه به عنوانِ آبنبات میخورمشون :| فکر نکنم بدونه چه قرص هایی هستن !

احساسِ پیری میکنم و هر روز دارم پیرتر میشم :)) رابطه هایِ عاشقانه که میبینم اوغ ـَم میگیره :| کم حرف تر شُدم . هر روز غصه یِ خونه یِ قبلی رو میخورم و شرایطی که داشتم. گاهی یادم میره خونه عوض شده و جایِ دیگه ای هستم. گاهی فکر میکنم فقط اومدم سر بزنم. اون روز بعد از کلاسِ نقاشی یه لحظه میخواستم مسیر همیشگی گذشته رو برم و تصور داشتم از فلان سوپری خوردنی بگیرم ، اما یادم اومد که همه چیز عوض شده ته دلم خالی شد و تنفر داشتم . اغلب روزها فکرِ خودکشی دارم. در واقع درک نمیکنم چرا زنده هستیم ! تهش که چی ؟ افکارم مدام عوض میشن، ولی حتی توانِ بیان کردنِ اینها رو هم ندارم . نمیدونم چه مرضی هست اما دوست ندارم حرف بزنم ! دوست دارم تویِ اتاقم باشم.

یکشنبه 8 دی : با دوستم رفتیم پیشِ روانشناس ( بعد از جریانِ پل و خودکشی و ) از در که وارد کلینیک شد فهمیدیم بداخلاق و عصبانی هس. همینطور بود، اول من رفتم داخل و بعد از دوستم خواست اونم بیاد . منو تهدید کرد که یا همکاری میکنی و یا از اینجا بری بیرون با پدرت تماس میگیرم و نامه بستری ایت هم آمادست و اورژانس اجتماعی میاد و میبرنت ! به نظرم نباید از ترفند دروغ استفاده میکرد . من دیگه حالم خوب نبود و اصلا دلم نمیخواست حرف بزنم. عصبی بودم و ذهنم آشفته بود. حس میکردم نمیتونم حتی فکر کنم . وقت مشاوره با دوستم گذشت بیشتر . در نتیجه قرار شد برم طرحواره درمانی اما نرفتم :) دوستم با همین روانشناس وقت گرفت برایِ خودش :) و تا جایی که میدونم دیگه مایل نیست به من وقت بده. به نظرم افسردگی با حرف زدن خوب نمیشه !

این عکسِ امروزه فکر کنم تو این عکس ابرها هم سگِ سیاه افسردگی گرفتن !!


814

دل و دماغ نوشتن نداشتم. دو تا لباس و یه سوییشرت و دو تا شلوار پوشیدم و رفتم زیرِ پتو، همینقدر سَردمه ! شب ها رویِ خرس مهربون هم پتو میکشم ! حدود 4 ماه از نقل مکان من گذشته اما انگار روح و روانم نمیخواد با این قضیه کنار بیاد. میگم 4 ماه اما انگار خیلی بیشتر بوده. کلن همیشه عصبی ام، از در و دیوار هم عصبیم، شدیدا بی حوصله ما افسرده ها رو هیچکس دوست نداره، هر چی هست فقط تَرحُمه دیگه دنبال خوب شدن نیستم. شاید فقط ترجیح میدم واسه یه روانشناس زندگیمو شرح بدم. همین . تنها اتفاق اخیر همین بود که بابام گذاشت خودم برم و برگردم . تنها غَریبه یِ خوبی که این چند ماه اخیر دیدم دکترِ روانپزشکم بوده :) میگم دکتر : خودَمم کوالایِ نَقاشم  دکتر میگه : کوالا ها خودشونو دوست دارن ، خودشونو نمی کُشن  :)

این چند روز با کلی اتفاقات گذشت. اول سردار سلیمانی، اما بدتر از همه سقوط هواپیما اوکراینی با موشک سپاه بود که یه غم بزرگ روی ایران گذاشت . دانشجوها ایرانی کانادایی و بچه ها مسافرهایِ خارجی 3 روز دروغ دولت و بعد از اون اعلام " خطایِ انسانی" احساس تنفر خسته ام از خاورمیانه، از ایرانی بودن کاش الان یه دُختر انگلیسی بودم تو لَندن ، که فقط از تویِ اخبار میدونستَم چه خَبره :)

این چند روز اخیر خیلی بد جوش زدم . طوری که دیگه بیشتر از قبل از خودم خوشم نمیاد ! گاهی اشتهام زیاد میشه و هر روز نگران وزنم هستم ! طبق چیزی که که قرار بود. خودم میرم کلاس و برمیگردم.

چند روز پیش برف اومد. کم بود، حدود 10:30 صبح مثل همیشه بلند شدم و برف ها در حالِ آب شدن بودن. خودش رفت، سرماش موند.

چند روز پیش تو فکر "ر" بودم. که پیام بدم . یک دوست که چند سال پیش مدتی با هم بودیم. عاشقم بود اون زمان، امروز اینستا خودش سر صحبت باز کرد و حرف هایی در مورد sx زد و حالم ازش بهم خورد، فکر میکردم طبق تصورِ اون سالهام آدم باشه، حتی تصویر اون روزها رو هم برام خراب کرد و من با خودم گفتم احمق دیگه هیچوقت فکر نکن به آدمای گذشته پیام بدی

  آلبوم سلنا گومز - Rare

  احمقانَست که آدم دلِش واسه یه لاشی تنگ بشه :)

  همه حرفام یادم رفت ! :|


816

چراغ ها خاموش هستند. ولو شده ام روی تخت و پتو کشیدم رویِ خودم . لپ تاپ هوایِ گرم میده یه لیوان شیرِ داغ ِ محلی خوردم با چربی هایِ روش قرص هام رو هم خوردم . فکر کنم کم کم خواب آلود بشم.

دیروز بعداز ظهر با دوستم رفتیم بیرون رفتیم کلینیک، خیلی خندیدم کلینیک رو گذاشته بودیم رو سَرمون . از خنده واسه کلیاتِ سعدی، ( کلیه) و ادا در آوردن هایِ مَن گفتیم یکم ساکت بشیم که مَن گفتم : در مَجلسی نشسته بودیم که ناگهان خَری گفت .مُنتظر بودیم روانشناسِمون بیاد یه چیزی بگه اما نشد !! و مُنشی سکوت رو شکست :| خَند هام فقط همون چَند ساعت بود ! روانشناسم رو ملاقات کردم :) اول من رفتم احساس کردم جدی بود باهام در موردِ ترفندِ دروغش گفتم که خیلی ناراحت شده بودم. فقط گفت بله بله و اوکی، و بعد بحث رو عوض کرد ! خودش فکر میکرد جلسه یِ خوبی داشتیم . بهش گفتم کمی آزادی به دست آوردم. شاید تعجب کرد. حس میکردم من تویِ یه عالمِ دیگه هستم و اون یه عالمِ دیگه . حرفاش رو نمیفهمیدم و برام قابل هضم و درک نبود. دلم میخواست بهش بگم حرف نزن اصلا اَه . دلم میخواست بگم چی میگی واسه خودت، میخواستم بگم تو اصن نمیفهمی میخواستم بگم فقط بلدین حرف بزنین حرف دردی رو دوا نمیکنه اومدم بیرون، طبق روال همیشه نمیدونستم چم شده،  دوستم رفت داخل نشسته بودم منتظر. اون پسره که اونجا کار میکنه و به نظر میاد کمی مشکل داره سلام احوالپرسی کردیم، در مورد درس و رشته پرسید. در مورد کار، گفت دعا میکنم کار پیدا کنین :) مهربونیش رو دوس داشتم. پرسید آبی چیزی میخوام تا جایی که یادمه همیشه برخوردش خوب بوده اما من احساسِ تنفر داشتم. از روانشناسم . از همه شون، یه لحظه یادم اومد به شب هایی که خودم و با آزادی می اومدم تو اون کلینیک، اون شبی که پوستر نمایشگاه رو زدیم به دیوار اونجا حالم بد شد اما گریه ام نمی اومد فقط حس کردم چشام داره خیس میشه، از کلینیک و همه چیزش هم متنفر شدم. تنفر و خشم ام زیاد شد دیدم دستمو مشت کردم. دوستم زودتر اومد بیرون، سعی کردم به خودم مسلط باشم. احساسمو به دوستم گفتم . در موردِ جلسه مون صحبت میکردیم. رفتیم ذرت بگیریم باز هم خنده هامون

کلی عکس گرفتیم و کلی خندیدیم اما وقتی بَرمیگشتَم خونه، تو ماشین بابا، پر از غُصه و حَسرت بودم :) یه زمانی آرزوم بود از اون خونه فرار کنم، مثِ بقیه دخترایی که میدیدم آزاد باشم؛ کلی از شب ها رو با گریه خوابیده بودم . آرزوم واسه 5-6 سال برآورده شد. کلاس رفتم، سرکار رفتم، گواهی نامه گرفتم، اعتماد به نفسم بهتر شده بود، اما بعد دوباره برگشتم همون جهنم و الان دوباره همون حسرت ! اتفاقی که باعث شد دیگه هیچی خوشحالم نکنه . خواهرم میگه من نگرانِ حالِ روحیت هستم اما دروغِ محضه کاش روزی که تصمیم گرفت انتقالی بگیره 1 درصد هم به من فکر کرده بود چقدر به همه گفتم کابوسه؛ هیچکس نفهمید من چی میگم :) شب به دوستم پیام دادم گفتم دلم میخواد دستم رو ببرم خون بپاشه بیرون، فکر کرد خل شدم

امروز روز جهانی بغل بود اما ما کاکتوس ها رو هیچکس بغل نمیکنه :) حس میکنم اینارو که نوشتم چشام خیس شده :) کاش منم میتونستم وقتی حالم بده پاشم برم سیگار بکشم میدونی، میگن سیگار عمرِ آدمو کوتاه میکنه

چند ماهِ زیاد آهنگِ ایرانی گوش نمیکنم این چند روز فقط آلبوم سلنا، الان هم که های آلبوم جدید داده فکر کنم یه مدت دیگه هم الک بنجامین آلبوم میده،

جلد یک ( من پیش از تو ) رو خونده بودم، فیلمش رو هم دیده بودم . حالا جلد دو رو بخونیم ( پس از تو )

  امروز 5 گیگ هدیه داشتم فیلم دانلود کردم، اینم اضاف کُنید به اون 45 تا فیلم ندیده یِ قبل !! :|


815

صُبح کلاس داشتم. روزهایی که باید صُبح زود بیدار بشم شبش همیشه دیر خوابم میبره. خوابم می اومد. دلم نمیخواست از پتو جدا بشم. سخت ترین قسمتش اینجاست که باید وقتی بلند شدم به بابام سلام کنم. منو رسوندن آموزشگاه و رفتن فرودگاه. دوستم نبود. استاد یکم رو نقاشیم کار کرد. شب؛ کارم رو گذاشت تو پیج :) گفتن پرواز کنسل شده و ساعت 2 با اتوبوس میرن، سریع رفتم مقوا خریدم، همون آقایِ جنتلمن و مودب ! رفتم مترو که برم فرودگاه ، نشستم اون گوشه دنجِ تهِ مترو ، کفِ مترو . هدفون گوشم بود، سلنا میخوند   . امروز مترو رایگان بود. البته کارت ام هم جا گذاشته بودم . هوا ابری بود. تو فرودگاه خیلی ها معطل شده بودن، ساعت 2 شد 4 ! ما هم الاف شده بودیم .

خواهرم به بابام اصرار میکرد چایی بگیره. بابا هم مدام میگفت نه . نه . اما من گفتم میخوام. رفتیم کافی شاپ ، بابا شروع کرد داغ داغ چایی خوردن. خواهرم گفت بذار خنک بشه ! من یهو گفتم این همونه که تعارف میکردا . زدیم زیر خنده، بابام نیگام کرد و گفت بعضی وقت ها شیطون میشی ـا . از اونجایی که بابایِ من اهل کافی شاپ نیست، آخرش گفتم دیدی چایی تو کافی شاپ بیشتر میچسبه :)

نم نم بارون گرفت . اتوبوس اومد و یواش یواش رفتن . تو دلم هی میگفتم چه جوری به بابا بگم فردا میخوام برم پیشِ دوستم. وقتی میدیدم تو این سن آزادی هام چقدر مزخرفن از همه چیز متنفر شدم . بابام میگفت اول برنامه میریزین بعد به من میگی ؟ گفتم اون دیگه ماله بچه های 15 ساله است. من فقط خبر میدم دیگه . میخوای دیگه خبر هم ندم ؟ بحث طولانی نشد اما من حرص میخوردم و حرص میخوردم و میگفتم آخه چرا دارم پیر میشم و هنوز وضع همینه بعد روانشناسم جلوی من وایمیسته و میگه باید تو خودتو تغییر بدی !!

دایی ام اینستایِ منو فالو کرده و من نمیدونم باید بَک بدهم یا بلاک کنم، با خودِ دایی زیاد مشکلی ندارم با فوضول هایِ اقوام در پیج دایی مشکل دارم !!

کاش میتونستم چشامو ببندم و سریع به خواب برم :)


817

احساس خَستگی میکنم. طبق روال افتاده ام روی تخت و همه جا تاریک است و لپ تاپ گرما می دهد. مَعمولی بودم اما بعد یهو به شدت بی حوصله شدم. دوست دارم سرم را بکوبم دیوار و خون بپاشد و یا تیغ را فشار دهم روی مُچِ دستم و خون بریزد بیرون . حتی حوصله نوشتن ندارم ! فکر کنم سگِ سیاهِ افسُردگی وحشی شده :) امروز صُبح کلاس داشتم. قرار بود پدرم منو برسونه و مادرم هم دلش میخواست بیاید. نون سنگک تازه و چایی 4 بهمن تولد استادِ عزیزم بود. دوستم هم آموزشگاه بود استاد امروز با خودش کیک آورده بود و گلِ نرگس . تبریک گفتیم و چایی و کیک خوردیم یکی از هُنرجوها آهنگ تولد گذاشت

گفتم استاد روزِ تولُد غَم انگیزه نمیدونم چرا هَمه جَشن میگیرن ( پیر میشیم و این صُحبت ها ) گفت چون غَم انگیزه میخوایم شادش کنیم کلاس که تموم شد با دوستم رفتیم چسبِ میسکیت و شکلات خریدیم. مامانم شکلات دوست نداره اما از شونیز خوشش میاد. واسِه مامانم خریدَم و یک شکلاتِ خارجی هم واسه خودم

3 و 4 بهمن بود که شیراز و اطراف بَرف اومد. صُبح با سر و صدایِ کوچه بیدار شدم و دیدم همه جا سفید پوش شده. یک حسِ تَنفُری تمام وجودمو گرفت دوباره رفتم زیر پتو بعد که بلند شدم رفتم تو برف ها، کلی عکس گرفتم هیچکس نبود گلوله برفی بزنم به سر و کله اش :) سعی کردم به بقیه نگاه نکنم :) یادِ "گرینچ" افتادم هیچوقت کوه هایِ خشک و خالی واسم جذاب نبودن تا اینکه برف نشست روشون و قشنگ شدن به طور کامل یخبندون شده

یک دوستِ ایتالیایی پیدا کردم . فعلا دوست هایِ خوبی شدیم. دوستِ فرانسوی ام هم همچنان میگه بیا فرانسه پناهنده شو :) وقتی بهش گفتم روانشناس ها میگن فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی تعجب کرد و گفت روانکاوِ من هرگز اینو نگفته تویِ این ده سال ! میگفت در دانشگاه روانشناسیِ فلان این رو نمیگن چون متخصصان خیلی خوبی هستن و آرزو کرد منم یکی از این مُتخصص ها پیدا کنم :))

نصفِ کتابِ " پس از تو " رو خوندم بعضی جاها دلم میخواست یکی شبیهِ سام اطرافم بود اما بعد میگفتم نه . آدمِ درستی نبوده !

یادم نیست دیشب بود یا پریشب خَرِ درونم باعث شد به اون لاش.ـی sms بدم  که خب جَوابی بهم نَداد :) میدونم حواس پَرتی دارم . اون روز هم پیشِ روانشناسم وقتی میخواستم شروع کنم به حرف زدن، سریع میگفتم یادم رفت چی میخواستم بگم مثلا میگفتم میدونی چی شده بعد میگفتم یادم رفت ! به نظرم یکم خنده داره


818

این روزها به طرزِ فجیعی بی حوصله هستم. دل و دماغِ هیچ کاری ندارم. قبلن هم همین بودم اما مدام بین بد و بدتر تغییر میکنم. از بعد از آخرین جلسه که روانشناسم رو دیدم احساس میکنم ازش خیلی بدم میاد و یا شایدم از همه روانشناس ها ! یک روز به دوستم گفتم خیلی دلم میخواد ببینمش و ازم بپرسه خوبی ؟ و بگم به تو چه! و یا بگم خوب نباشم میخوای چه گ.وهی بخوری ! احساس میکنم خیلی احمق و به درد نخور هستن ! به دوستِ فرانسوی ـم گُفتم : روانشناس ها میگن فقَط خودِت میتونی به خودت کُمک کنی؛ تعجُب کرد و گفت روانکاوِ من هَرگز اینو نگفته تویِ این دَه سال !  میگفت در دانشگاه روانشناسیِ فُلان این رو نمیگن، چون مُتخصصانِ خیلی خوبی هَستن و آرزو کرد مَنم یکی از این مُتخصص ها پیدا کنم :) دوس دارم فقط بخوابم نقاشی هام کم شدن و بابا مدام میگه قبلن کلی نقاشی میآوردی نشون میدادی و من نمیتونم جواب درستی بهش بدم ! او درک نمیکنه و متوجه نیست !

پنجشنبه 10 بهمن : قرار بود صُبح با دوستم بریم بازارِ وکیل. اینبار هم خودم تنها رفتم. میدان نمازی و بعد هم با خط 1 . بقیه مسیر رو هم پیاده رفتیم و هرچیزی میدیدیم دلمون میخواست بخریم ولی دستمون خالی بود ! کلی عکس گرفتیم کلی کراشِ الکی زدیم عطاری هایِ اونجا رو دوست دارم. یک مانکن محجبه بود، فروش چادر ! دست گذاشتم رو قلبم و کمی خم شدم و گفتم سلام حاج خانم . دوستم یه لحظه فکر کرد من واقعی و جدی میگم و کلی خندیدیم. رفتیم سرای ِ مشیر. و بله من هم کراش زدم ! اما شاید فقط جنبه سرگرمی واسم داشت چون خوش بودیم ماجرایِ اون پسره که گیرداده به بیسکوییت ما بعد گفتم بریم مسجد وکیل، کلی عکس و کمی مسخره بازی. من دور خودم چرخیدم و ازم عکس گرفت، بار اول یکیش جالب شد . بار دوم به طرز شدیدی خنده آور شد که از خنده دلم درد گرفت عاشقِ کافه هایِ اونجا شدم کافه هایی که میزهاشون تویِ کوچه و خیابون بود. بهش گفتم اونو ببین، شبیه ترکیه است نشستیم و پاستا سفارش دادیم و از هر دَری صحبت کردیم

موقع برگشت وقتی گفت با تو بهم خوش میگذره و یا چه خوش گذشت، احساس کردم به یه دردی میخورم :)

بعضی وقت ها واقعا از دستِ خانواده ام کلافه و عاصی میشم حوصله ندارم و عصبی میشم دقیقا شبیه پدربزرگ و مادربزرگ ها هستن ! به جز بعضی موارد ! یه جوری بی حوصله و عَصبی ام که هَرکی پیام میده یا حرف میزنه مخفیانه دهن کجی میکُنم و شِکلک دَر میارم :|

رمان "پس از تو" رو تموم کردم امروز یادم افتاد انگار خیلی وقته سینما نرفتم این غصه یِ جابه جایی خونه هیچوقت از بین نمیره هر روز همراهِ منه . با هر عکس، با هر حرف، با هر فکر روانشناسم هیچ درکی از این قضیه نداشت و نداره با اینکه خودش میگه درک میکنم !!

فردا کلاس دارم، بهتره برم زیر پتو مچاله بشم


819

امشب از اون شب هاست که حالم بدتر است . دلم نمیخواد بخوابم، اما عاشقِ خواب ام ! خیلی سعی کردم حوصله پیدا کنم و بیام بنویسم. قرص هامو خوردم و رفتم زیرِ پتو، دکتر گفته بود پوکساید نخور وابستگی داره اما عصبی ام و نمیتونم. هر از گاهی میخورم پیام دادم و گفتم وابسته بشم خیلی بده، گفت نه خیلی (: احساس ضعف میکنم با اینکه شام خوردم

14 بهمن : رفتم مصاحبه کاری، نوشته بود مرکز هنری اما وقتی وارد شدیم فنِ بیان و گویندگی و هم بود، دنبالِ فردی بودن که فنِ بیان داشته باشه و خب من در اون حَد نبودم و نشد

در مورد نقاشی احساس میکنم دیگه پیشرفت نکردم . بعضی اوقات نمیدونم باید چیکار کنم و انگار کسی که بلد نیست آبرنگ کار کُنه، استاد با تعجب نیگام کرد و گفت این که خیلی آسونه ! اما من گیج بودم

17 بهمن : دل رو زدم به دریا و خودم ویندوز 10 رو نصب کردم. کلی برنامه توی درایو C داشتم که باید انتقال میدادم و لپ تاپِ من هَم فضا نداشت دیگع ! بعضی ها رو زدم تو کامپیوتر خونه . ازش خوشم اومده طراحی و کآرآمدی اش رو دوس دارم بعد از این جریان گفتم هارد لازم دارم و بابام رفت از دوستش خرید خیلی بهتر شد اینجوری

از چندین ماهِ پیش قرار بود گذرنامه بگیرم. اون زمان میشد خودمون عکس بدیم. اما تنبلی کردم و نرفتم و الان میگن خودمون باید عکس بگیریم و همین باعث شد فعلن منصرف بشم !! عکس هاشون خیلی مزخرف میشه (:

21 بهمن : ظهر با دوستم میخواستیم بریم کلینیک . او با روانشناس وقت داشت یه لیوانِ بنفش خریده بودم و کادو کرده بودم واسه تولد دوستم اما بروز ندادم فقط موقع خدافظی روانشناس ام رو دیدم . خیلی بداخلاق و تخس (: حسِ بدی بهم داد به دوستم گُفتم تو حیاطِ کلینیک بشینیم   هدیه رو که کادو پیچ شده بود بهش دادم گفتم چیزِ خاصی نیست، با شوق بازش کرد .عاشقش شد :))  تولُدش شنبه است اما خب   براش آهنگ تولُد خوندم، دَست زدم، همو بغل کردیم تشکر کرد و ذوق داشت بره خونه توش چیزی بخوره ، حسِ خوبی بود روانشناسم به دوستَم پیشنهاد کرده که  کتابِ " از حالِ بد به حالِ خوب" رو بخونه . اما به نظر من خودش باید فصل 24 به بعد رو مرور کنه . چون خیلی بهش نیاز داره !

یه مدت پیش به یکی از دوستایِ قدیمی پیام دادم . فوتسالیست بود، قدیما گاهی میرفتیم بیرون میگشتیم ! گفت یه مدت دیگه مجموعه شعرهاش چاپ میشه . گفت رِل بزنیم ؟ :) گفتم نه حوصله این چیزارو ندارم گفتم مَن عوض شدم. میگه من هَمون موقع تَصمیم ـَم رو گرفته بودم  تو نخواستی من حَرفم هَمونه

آهنگ محسن یگانه گوش میدم، بهت قول میدم، یادمه با این آهنگ چندباری تویِ خیابون ها گریه کرده بودم فقط تصور کنید چی به روزم اومده بود که به این حال افتاده بودم بعد از اون اتفاق، مَنم یه زمانی یکیو داشتَم کع  زودتَر از هَرکسی ولنتاین رو بهش تَبریک میگُفتم :) اون الان با یکی دیگِه حالِش خوبه و میخَنده  و تو رو یادش هَم نیست :)))

  راحَت برو هیشکی حَواسِش نیست "

کلیک "


820

تنها راهی که برایِ کسل بودن و خواب آلودگی ام پیدا میکنم نسکافه است. یا شکلات خورشید رمق نداره امروز، نسکافه ام رو با شکلاتی که خواهرم آورده میخورم .چقدر متنفرم از تموم شدن سال . اما نمیدونم دقیقا از چیه این متنفرم شاید چون زندگی بیهوده میگذره با وجودِ افسردگی و زندگی ای که دارم، کودک درونم همچنان فعاله . خب مثلا اتاقم بودَم لبِ پله ها صدا زدم مامان ؟؟ بَرگشت نیگام کرد، دستِ خرسِ گنده تو بغلَم رو ت دادم ! مامانَم هَم دست ت داد :))) یا کارهایی که به نظر میاد خل و چل هستم. خنده هام اما خب از ظاهر نمیشه چیزی رو فهمید

اما تنها اتفاق خوبِ اخیر برایِ من، کنسرت سیروان خسروی تویِ شیرازه. که یکشنبه عصر بلیت فروشی بود. من ماه ها منتظر این روز بودم و بهش نیاز داشتم واقعا! استرس داشتم بلیت گیرم نیاد. طبق تجربه سال 96 که بعد از اینکه بلیت خریدم سایت  دیگه برای بقیه بالا نیومد. اما خب دوباره همون vip بلیت گیرم اومد. مثل ویروس صندلی ها پر میشد و خیلی ترسناک بود برایِ من :| سال 96 بلیت گرفتم 70 تومَن، امسال گرفتم 120 تومن ! دوشنبه و سه شنبه . بلیت من دوشنبه است. دوس داشتم ازش پرینت بگیرم و پسره پرسید انگار سیروان اومده شیراز ! میخواستم واسه لپ تاپ ام استیکر بگیرم که نداشت جلویِ لپ تاپ ام خراش افتاده که منو غمگین میکنه. فعلا چسب طرح انگلیس زدم روش

داشتم تور هایِ لندن رو نگاه میکردم و چقدر گرون بودن :( اونم اگر بهت ویزا بدن ! من هنوز به دلیل اینکه همونجا برای پاسپورت عکس میگیرن نرفتم پاسپورت بگیرم. کاش این قانون مسخره رو بردارن

استاد یکشنبه ها نیست، تهران و دانشگاست. کلاسِ منم افتاد سه شنبه ها. برای استاد توضیح دادم که وقتی نتونستم ابرها رو بکشم چقدر از خودم بدم اومد و چیز میز به خودم گفتم و ناامید و عصبانی شدم. گفتم خاک تو مخت تو هیچی نمیشی ((: خندیدیم اما استاد میگفت باید خودتو تشویق و نوازش کنی :| نباید خودتخریبی کنی. اما من بعد از این همه آبرنگ انتظار داشتم بتونم ابرها رو در بیارم (: انتظار داشتم حرفه ای تر باشم الان ! چرا روانشناسم فکر میکرد من استعداد دارم ! آیا این استعداد است ؟ به استاد گفتم به خانواده ام گفتم من هیچ آموزشگاه دیگه ای جز اینجا نمیرم (: بعد از کلاس با دوستم که یه سر اومده بود اونجا رفتیم واسه آموزشگاه تُرشی خریدیم. به درخواستِ منشی عزیزمون ((: و به خودمون هم تعارف کرد. از ا.ر ممنونم که منو با آموزشگاه آشنا کرد

توی من و تو پلاس یک لباس هایی رو نشون داد که برای محیط_زیست مفید هستن. با بطری هایِ آب ساخته شدن. خودم هم نفهمیدم چه طوری. اما خوشگل هم هستن "

کلیک"

  وقتی حق دارید از خودکشیِ یه نَفر جلوگیری کُنید که مُطمئن باشید میتونید کُمکش کنید! یا بَعدش رها نمیشه به حالِ خودش !

  شدیدا به داشتن گربه نیازمندم !


821

این روزها احساس میکنم یک جوِ تاریک و مه آلود کشور و جهان رو گرفته. اما بیشتر کشور خراب شده یِ ما . چون مدیریت نداریم و این آدم رو میترسونه. این دروغ و پنهان کاری هایِ همیشگی آدم رو میترسونه. ورود کرونا و مردمی که خودشون به همدیگه رحم نمیکنن یک بازی اندروید بود قدیما تست کرده بودیم. فراگیر کردنِ ویروس در کلِ جهان بود. با یک آهنگ خوفناک که باید کاری میکردیم تمام مردم جهان بمیرند. آی قرمزی هم داشت. همون بازی انگار داره واقعی انجام میشه البته اون بازی نسخه یِ خیلی ترسناکی بود!

دل و دماغ ندارم. نشستم تویِ تخت. سلنا گوش میدم

Save your advice 'cause I won't hear
You might be right but I don't care
There's a million reasons why I should give you up
But the heart wants what it wants

طبق دستور کنسرت ها لغو شدن و من غمگین ترینم ماه ها منتظر سیروان بودم. دو روز مونده لغو شد و من نمیدونم اسمِ شانسِ نحس ام رو چی بذارم. با دنیا، کرونا، در و دیوار قهرم !! سینماها تعطیل شدن فوتبال ها بدون تماشاگر ماسک و ژل موجود نیست ولی سوالِ من اینه که این زندگی چی داره که تلاش میکنین زنده بمونین ؟!

یکی از برنامه هایِ دوستیابی که چند سال پیش داشتم رو باز کردم. این برنامه ها رو بررسی میکنم در حالی که حوصله یِ هیچکس رو ندارم !! و اما روش معاشرت پسرها تنفرم رو بیشتر میکنه. اصلا گَپ نمیزنن شماره، آیدی، خونتون کجاست، عکس !! یادم افتاد به اون برنامه اَپ خارجی اصلا اینطوری نبود! اصلا ! و دوباره حالم به هم خورد :)

نمیدونم چرا بعضی لحظات حالم خیلی بد میشه بغض، پتو رو میکشم رو سرم انگار مثلا اینطوری بهتر میشم ! من واسه حالِ بد ام معمولا دلیل ندارم یک روز عصر بود، به طرزِ وحشتناکی دلم گرفته بود. مچاله شدم زیر پتو، هوا کم کم تاریک میشد اشکم ریخت . اصلا توانایی بلند شدن نداشتم کم کم تاریک شد هوا وضعیتِ مسخره ای ـه شده

  ولی پـول با خودش سلامتی هَم میاره ! :/


822

این روزها همه جا اخبار کرونا است. من که خانه نشین شدم. دلم به کلاس خوش بود و حداقل دیداری که با دوستم داشتم. ژل و پد رو تونستم از دیجی کالا بخرم. ذهنم آشفته است. کاش من الان یک دختر ایرانی نبودم. نقاشی کشیدن هام شبیه شده به مشق ! مشقی که قبل از کلاس باید روش کار کنم. و این خیلی حسِ بدیه. خواهرم برایم شکلات آورد دوباره و همینطور یک کتاب از کتابخونه یِ اونجا

اگه بخوام الان نظر بدم تا الان خوب بوده و دوست داشتنی . یک جاهایی منو یادِ بابام میندازه ! :)

سیروان یک ویدیویِ جدید از کنسرتش تویِ تبریز رو ساخته و خفن طور شده ! داشتم لذت میبردم اما یهو غمگین شدم. چطور ممکنه دو روز مونده به کنسرتی که ماه ها منتظرش بودم لغو بشه. کرونا خیلی بد موقع اومدی کنسرت نیاز داشتم و تنها کنسرتی که ارزشش رو داشت سیروان بود. ولی نمیدونم این زندگی چی داره که تلاش میکنید زنده بمونید. من شاید از مرگ ترسی ندارم اما مرگ وحشتناک و بیماری رو نمیخوام. این مدلی رو نمیخوام .

اگه بخوام از بدشانسی دیگه ام بگم. اینکه یک توله سگ بامزه نزدیک خونمون بود. اما ترس از کرونا باعث شد ازش دوری کنم و نتونم حتی بغلش کنم. نمیدونَم ضَعف داشت یا سَردش بود یکم میلرزید،  شیر و آب گذاشتم کنارش، از طَرفی میتَرسم کسی اذیتش کنه، عزیزم :(  بعدش پیام دادم یه پیچِ حمایتی شاید بیان ببرنش

درایورهایِ لپ تاپ ام رو آپدیت کردم. به نظر میرسه مشکل تیک و لگ اش حل شده. برای چند ثانیه قفل میکرد. امیدوارم همینطور باشه با اینکه کاری نمیکنم اما خیلی خسته ام !!

  به نظرم بیسکوییت از واجباتِ یه خونه است !


تویِ حمام بودم. نرم کننده یِ آبی رنگ رو زدم به موهام.  از وقتی جا به جا شدم این آبی رو استفاده نکرده بودم. بویِ خیلی خوبش منو یادِ روزهایی انداخت که اینجا زندگی نمیکردم. اونجا که پیش خواهرم بودم. یادِ همون روزها که میرفتم پیشِ روانشناسم و یک روز بهم گفت حمام بودی ؟ و احتمالا بویِ نرم کننده بوده یا شایدم بوی عطرم بوده دلتنگی هام شدید شد. واسه عصرهایی که تک و تنها میرفتم میگشتم. میرفتم سینما سعدی یه موقع هایی که دلم شلوغی میخواست . یا وقتایی که هدفون قرمزمو میذاشتم گوشم و میرفتم تا هرجا توانم بود، خیابون هایِ جدید، هرجا نمیفهمیدم کجاست، نقشه گوشیمو نگاه میکردم یادم افتاد به غروب هوا که داشت غروب میکرد و کم کم چراغ ها روشن میشد. میرفتم فروشگاه رفاه خریدهامو انجام میدادم و گاهی پیاده برمیگشتم. من همیشه آدمی بودم که آروم راه میرفتم دلم تنگ شد واسه معالی آباد که خب بالاشهر محسوب میشه و خیابونش معمولا نمایشگاهِ ماشینه !! و خب منم یه جورایی عاشقِ ماشین ها هستم ! و خب تهش سینما گلستان دلم تنگ شده واسه تنهایی سینما رفتن هام که معمولا بعدش میرفتم مجتمع آفتاب دو تا مغازه جینگولی فروشی بود که همیشه میرفتم تماشا وسایل هایِ گل گلی و یه عالمه پیکسل که نمیتونستم از بینشون انتخاب کنم گاهی هم خرید میکردم ازشون

بهار که میشد میزدم بیرون و از هر چی دوست داشتم عکس میگرفتم. با گربه هایِ تو خیابون صحبت میکردم و یا بای بای میکردم. مینشستم پارک خلدبرین و میدیدم همه جا سرسبزه گاهی چت میکردم و میخندیدم و خب اغلب اوقات حسادت و تنفر هم داشتم

واسه خیابون عفیف آباد هم دلم تنگ شده یادمه بهار بود. هوا عالی بود و من داشتم اونورا قدم میزدم بعضی وقت ها مینشستم رو اون نیمکت سنگیا رو به روی پاساژها یه بارم یادمه اونجا نشستم گریه کردم یه بار بعد از اینکه مجتع ستاره رو گشتم از کنارش ذرت مکزیکی خریدم و یه عالمه آویشن داشت و تلخ شده بود یکم آروم راه میرفتم و میخوردم دلم واسه کوچه مون، واسه سوپریِ مهربونمون تنگ شده دلم واسه ذره ذره یِ اون روزها تنگ شده . روزهایِ آخری که تنها بودم . یک شب بعد از کافه با دوستم حدود ساعت 10 رسیدم خونه ! دیگه محالِ همچین اتفاقی واسم بیفته ! یک شب هم کلینیک روانشناسم معطل شدم، شاید حدود 11 رسیدم خونه که خواهرم خواب بود. از طرفی حسِ خوبی بود که خوابیده، احساسِ استقلال ، از طرفی عادت نداشتم به این مدل !! و کِی دیگه این اتفاق ها واسم می افته ؟ هیچوقت ؟ حتی دلم تنگ شده واسه اسنپ گرفتن روزهایی که اسنپ میگرفتم میرفتم پیشِ روانشناسم آزادی ای که داشتم یهو محو شد، نابود شد، احساسِ یه آدم بزرگ و مستقل داشتم. حتی وقتایی که درِ خونه رو با دسته کلید گوگولی ـه خودم  باز میکردم احساس میکردم مستقل شدم، بزرگ شدم. میدونی یه حسِ خوبی داشت ! احساس آدمایِ بزرگسال رو داشتم روزهایی که تویِ اوج گرما میرفتم کلاسِ رانندگی صبح ها، گرم بود، به شدت ! مربیمون که هی میگفت دست فرمونت خوبه، موقع برگشت که از قدوسی می اومدم  ایستگاه درمانگاه محمد رسول ا و قلوپ قلوپ آب میخوردم قبل تر از همه یِ اینها، روزهایی که میرفتم کلاس، پیاده یه مسیری رو طی میکردم دو تا ایستگاه اونورتر چطور میتونم قبول کنم که دیگه راهِ برگشت به خونه اون مسیر نیست ؟ حتی یک روز اشتباهی همون مسیر رو رفتم. یا سال هایِ قبل ترش که میرفتم سرِکار، و تو راه برای خودم ذرت مکزیکی و ته چین مرغ میخریدم !! جدا از همه اینها دو تا گربه یِ کوچولویی که هر روز پشتِ در خونمون و کنارِ من بودن، همیشه که میرفتم سوپری براشون شیر و سوسیس میگرفتم. روزهایی که تنها بودم ، یه روزهایی تنها امیدِ زندگیِ من بودن. از همه یِ آدما که متنفر بودم چقدر دلم تنگ شده براشون موقع هایی که نازش میکردم و لذت میبرد چقدر دلم گربه میخواد

دلم تنگ شده و هیچکس اینو درک نمیکنه و نکرد . حتی روانشناسم همون جایی که بهش گفتم من دلم واسه کوچمون هم تنگ میشه و گفت طبیعی نیس همونجا فهمیدم منی که کلی رویِ اعتماد به نفسم کار کردم. منی که روزهایِ اول حتی نمیتونستم برم سوپری اما آخرش تنهایی هم خرید رفتم و هم سینما و هم کنسرت درسته یک سالِ آخر به خاطرِ یه آدم لاشی بیشتر خونه نشین بودم، درسته از اون روزها به بعد دیگه زندگیم مثه سابق نشد اما داشتم کم کم فراموشش میکردم که یهو جا به جا شدم

بغض کردم و میدونم هیچکس کاری ازش برنمیاد من مجبورم تو حالِ خودم بمیرم با این دلتنگی ها، با غمِ از دست رفتن همه یِ اینها


824

از نیمه شب گذشته، دلم نمیخواد بخوابم ! و من خسته شدم از این روزهای تکراری، از اینکه دوباره صُبح 10:30 بلند می شوم، صبحانه و چایی میخورم . چرا اجازه ندارم بیشتر بخوابم ؟ چرا راحتم نمیذارن ؟ یا دورهمی میبینم یا برمیگردم تویِ اتاقم و دوباره زندگیِ مزخرفِ همیشگی . این روزها احساس میکنم دارم پوسیده میشم، نه کلاسی و نه حتی دوستم رو دیدم! همون دلخوشی هم از بین رفت این کرونا ویروس همه را خانه نشین کرد. اما میدونی، دوستم میگفت آهِ تو کلِ جهان رو گرفت چون هیچکس دَرک نمیکرد نداشتنِ آزادی مثِه سابق چقَدر سخته :) و مَن هر روز غصه و غصه !  الان شاید با خونه نشینی خیلی ها دَرکش کنن :) آره درکش کنین شاید بفهمید چقدر سخته سیگار دلم میخواهد

استادِ نقاشی گفته کارها و تمرین هامون رو تویِ واتساپ براش بفرستیم و تنبل بازی در نیاریم من یک نقاشی را تمام کردم و یکی نیز تمرینی کشیدم و ایرادهامو پیدا کردم

میتونم بگم جز آبرنگ هیچ سبکی رو دوست ندارم. شاید رنگِ روغن اما نع؛ همآن آبرنگ ! باورم نمیشه آخرِ شهریور بود که نمایشگاه نقاشی داشتیم، انگار حدود یک سال پیش همین چیزها آدم را پیر میکند و وقتی در این سن میگویم پیر شده ام کسی درکش نمی کند

هفته یِ گذشته از دیجی کالا خرید کردم، طبق رهگیری بسته ام شیراز است اما نمیدانم چرا اینقدر پست کُند شده، کلافه ام کرده اند. الان که نمیشود رفت بیرون انتظارم از پست بیشتر است . دو روز پیش هم از یک سایت هنری، آبرنگ و قلم خریدم، امیدوارم به بعد از عید نکشد

بعد مدت ها آنشب بازی رئآل 2-0 بارسا را آنلاین تماشا کردم و فقط دنبالِ یک سایت میگشتم که از شرِ گزارشگرِ صدا و سیما راحت شوم؛ عادل که رفت دیگه فوتبال ها لذتِ سابق رو نداشت واسم

شکلات هایِ مغزدار خارجی؛ مخصوصا اگر پسته یا بادام زمینی باشد! شکلات های ِ ritter sport رو هم پیشنهاد میکنم

  من واسَم قابل درک نیست که بهار رو خونه نشین باشم این بازیِ کثیف رو تموم کنید :(


825

این روزها همه چیز بدتر میگذرد. من همیشه گفتم که زندگی بدتر می شود. شاید برای همین همیشه تویِ گذشته میگذرونیم. چون زندگیمون هی بدتر میشه . در واقع زندگیه من اینطوریه بعضی وقت ها احساس میکنم نیاز دارم با یکی حرف بزنم اما در واقع اصلا دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم ! یهو حالم بدتر میشه، حسرتِ خیلی ها رو میخورم. میدونم هیچکس دوستم نداره، میدونم کسی دلش برام تنگ نمیشه، میدونم روانشناسم از من ناامید شد و همیشه مزاحمِ دکتر روانپزشکم هستم. و شاید جذابیتی ندارم وقت هایی که حالم خوب نیست تمامِ این حس ها و کلی حس های بد دیگه دارم. من همونم که میخواد خودکشی کنه اما اصلا دلم نمیخواد مریض بشم و یا با کرونا بمیرم. در واقع تحمل درد و بیماری رو ندارم! با دوستم یه کافه پیدا کرده بودیم که قصد داشتیم بریم . میخواستیم یک لیست از جاهایِ دیدنی شیراز تهیه کنیم و هر هفته یکیشو بریم این خونه نشینی افسردگی منو داره بدتر میکنه !

فکر کنم پریروز بود که بسته پستی ام رسید. ژل ضدعفونی و پد الکلی و استیکر برای لپ تاپ ام. اما خریدهایِ آنلاین ادامه دارد و 3 تا بسته یِ متفاوت تو راه هستن ! مُقوا و راپید _ آبرنگ ها و قلم _ تقویم سیب 99

این عکس مالِ چند روز پیشه که یه آفتاب دلچسب داشت نشستم تو آفتاب و پرنده ها واسَم آواز میخوندن

رمانِ "مردی به نامِ اُوه" رو تموم کردم. رمانِ دوست داشتنی بود و خب من آخرِ رمآن گریه کردم. فیلمشو داشتم اما قاطیه همون 50 تا فیلمی بود که هنوز ندیدم !! یک نقاشیِ جدید رو هم تموم کردم شکوفه هایِ بهاری

خواهرم یک هفته سرِکار نرفت و پدر و مادرم هم قبول نمیکنن که بره بابا فقط میره خرید نگرانِ تموم شدن شکلات هام هم هستم !

امروز رفتمِ دمِ در خونه و از درخت ها عکس میگرفتم بابا: میری بیرون یه چی بکُن سَرت   من: چییی؟؟؟ نمیخواد !!   [برگشتَم داخل]  من: بابا که گُفت یه چی بکُن سَرت جدی گفت؟   بابا: یادم نَبود خلوته    من: نه خُب کلن !؟   خواهرم:یعنی بیرون هیچی نمیکُنی سرت؟   من: نه !بیرونَم مَجبورم چون میگیرنم   بابا: وگرنه سَرت نمیکردی؟!    من: نَه !

  چقدر دلم گربه میخواد


826

کاش این روزهایِ کرونایی زودتر تمام میشد و فصل بهار یک نفسِ عمیق میکشیدیم. به بهار که فکر میکنم دلم میگیرد. خشم دارم و دقیقا نمیدونم چرا! از زندگی، از اینکه دوباره سالِ جدید می آید و دوباره می رود. از اینکه دوباره فصل هایِ مسخره یِ بعدی تویِ راه هستن ! از اینکه الکی الکی دارم پیر میشم . چه الکی زنده ایم من تَرجیح میدم بمیرم تا اینجوری پیر شم !! بعضی آهنگ ها رو نمیتونم گوش بدم، من رو میبره به اون روزهایی که تنها بودم و قرار بود جا به جا بشم، اون روزها و اون شب ها همون ها رو گوش میدادم. قلبم فشرده میشه و هیچ کاری ازم برنمیاد! بهار رو دوست دارم اما باز هم غم انگیزه . من فصل بهار تویِ اون آفتابِ دلنشین خیابون ارم قدم میزدم . با درخت هایِ سبز عکس میگرفتم هر جا دلم میخواست میرفتم، آزاد اون روزها دیگه برنمیگرده، این سن و سال دیگه برنمیگرده شاید برایِ همین، این پیر شدن منو اذیت میکنه ! این بهار، شاید غم انگیزترین بهارِ من باشه

 

اما، بسته هایِ پستی من رسیدند اول آبرنگ ها رسید و روز بعد تقویم و اشانتیون هآش :) بسته یِ بعدی مونده، مقواهایی که مهم هستن ! بعید نیست چند مدت دیگه مجبور بشم شکلات هام رو هم آنلاین خریداری کنم

پولی که از فروشگاه کوروش برنده شده بودیم واریز شد، هیچکس راضی نیس چیزی که تو فکرم هست رو بخرم

یک بازی ایرانی نصب کردم به اسم " بوم " . کلمه میدهد و تو باید نقاشی کنی و طرف مقابل با حروفِ درهم حدس بزند ! در هر حال نقاشی همیشه خوب است !!

استوریِ روانشناسم را ریپلای کردم و سوالی کردم، اینقدر ساده جواب داد که با خودم گفتم : من اگه بدونم کی به این مدرک داده ! و یادم به حرفش تویِ جلسه مشاوره افتاد که اصرار داشت ما نگرانیم ! و بیشتر مطمئن شدم که آنها هیچم نگران نیستند. فکر میکنی خودکشی ما فرقی برایِ آن ها دارد ؟ نهایت تنها حرفی که میزنند این است : خودش همکاری نکرد، خودش نخواست! کاش وقتی جلویِ خودکشی کسی را میگیریم اغلن مطمئن باشیم بعد از آن حالش خوب خواهد شد ! وگرنه هیچ سودی ندارد . یا عذاب میکشد و یا امروز نشد، یک روز دیگر خودش را می کشد!

  دیشب با گریه خوابیدَم یه عکس مَنو به هم ریخت   اون هَمه عشق و احساس گذاشتَم براش ولی اون چیکار کرد .  اون کاری کرد که دیگه نمیتونَم حتی عاشق بشم   من نمیتونَم ببخشمت

   دکتر اون نقاشی ـه پَنجره رو انتخاب کرد


امروز 29 اسفند 98 بود، و فردا صُبح ساعت 7:19 دقیقه سال تحویل میشه و وارد 99 میشیم. و حتما من خوابم، مگر اتفاقی بیدار بشم و دوباره بخوابم . با اینکه معتقدم سال 99 هم خبری نیست و یا حتی زندگی طبقِ روال هِی بدتر میشه اما سعی میکنم به بهار فکر کنم، به شکوفه ها، گل ها، سفره هفت سین پهن کردیم، ماهی و سمنو نداریم اما خب ترجیح دادم سفره رو بندازیم. سبزه رو خواهرزادم آورد و داد به من :)) کلِ بعد از ظهر به رنگ کردنِ تخم مرغ ها گذشت و لحظه یِ خوبی بود، یعنی حالم بَد نبود.

سال 98 سالِ غم انگیزی برایِ من بود. مخصوصا از مهر به بعد. قبل از اون اتقاق هایِ خوبی هم بود، مثلا نمایشگاه نقاشی که منم شاملش بودم! و پیدا کردن یک دوستِ خوب و شبیه به خودم. بیرون رفتن هامون خندیدن هامون اینها خوب بودن. اما بعد از مهر، جا به جایی و افسردگیِ من که شدیدتر شد

دیشب آهنگ هایِ نوستالژی گوش میدادم. شاد بودم اما اشکم در اومَد. آهنگ هایی که شبکه یِ ماهواره ایِ Iran Music میذاشت، ما مدرسه ـمون با این آهنگ ها گذشت، دلم برایِ زهرا، رویا، لیلا، ندا تنگ شد :)

  خب، سال 1399 هم مُبارک باشه


827

طبق روالی که گفتم یک روز بدام و یک روز بدتـر. پریروز که اوضاع کمی بهتر بود، اتاقـم رو جارو کردم، پالتوها رو گذاشتم تویِ کمد، و فکر میکردم چه الکی الکی رفت تا زمستون سال بعد ! این روزها بیشتر از قبل از خودم بدم میاد، احساس میکنم چاق شدم و یا دارم چاق میشم! حتی همین موضوع هم منو عصبی میکنه. یکی دو روز پیش بابا میخواست بره خرید و بعد از شاید حدود 3 هفته ما هم باهاش رفتیم و نشستیم تویِ ماشین، کی باور میکنه این روزها، روزایِ قبل از عیده، شبیهِ شهرِ ارواح بود، فقط یک دونه آکواریوم دیدم که توش هیچ ماهیِ قرمزی نبود. غم انگیز بود چقدر دلم سنبلِ صورتی میخواد و ماهی تویِ آب، چقدر دلم کلاه قرمزی میخواد همیشه گفتم زندگی بدتر میشه و شده :) بعید میدونم بشه امسال سفره هفت سین پهن کرد

پارسال این موقع نه زندگیِ من اینطوری بود و نه کرونـا بود، اینجا نبودم، اون فضایِ پشتِ اتاق سرسبـز میشد، اون درخت شکوفه هایِ سفید میکرد آزادی داشتم، میرفتم بیرون و چیدمانِ عید تماشا میکردم، اون آقا تویِ سینما سعدی که ساز و آواز میزد کاش میتونستم برگردم به همونجا، به همون خونـه، قلبم فشـرده میشه وقتی یادم میاد هروقت دلم میخواست میرفتم تویِ خیابون ارم که سبز سبز شده بود قدم میزدم، یه عالمه عکس، یه عالمه گل، بهار نارنـج، باغ ارم که پُر از رنگ شده بود، کاش هیچوقت این جابه جایـی رخ نداده بود. گویا این غـم و دلتنگی تموم شدنی نیس

احساس میکنم بیشتر حس هایِ مَن منتهی میشه به عصبـی شدن، اما قبلن بیشتر به گریـه منتهی میشد ! با اینکه الان چشام خیس شدن با یادآوری اون روزها این که واسه کسی مهم نیستم یکمی اذیتم میکنه، من از خیلی ها نباید انتظار داشته باشم، خیلی چیزها رو نباید باور کرد، نگرانیِ آدم هآ، نگرانی روانشنـاس، دکتر، و خیلی ها یا بهتره بگم دیگه هیچ نگرانی ای رو باور ندارم، فقط در حدِ حرف هستن همیشه :)

از خودم تویِ نقاشی ناامید شدم، کی گفته مَـن استعـداد دارم، من قرار نیست حرفه ای بشم، همینطور که سراغی هم ازم نمیگیرن، بقیه کارهاشون خیلی بهتر از منه، البته آبرنگ کار فعلا فقط منم. اما نع، امیدی بهم نیست، من قرار بود یه آبرنگ کارِ حرفه ای بشم اما هیچی نشدم!

آخرین بسته یِ پستی ام هم رسیـد، مقوا و راپیـد و تراش . تراش قرمـز میخواستم اما مشکلی فرستادن. فعلا چاره ای نیست و این چند روز windows spotlight ویندوز من کار نمیکرد، یعنی هر روز آپدیت نمیشد، دو روز اغلب روش هایِ تویِ نت رو امتحان کردم و امروز نمیدونم با کدوم کار و روش، یهو درست شد و منم خوشحال گفتم درست شد درست شد :)

چند تا فیلم دانلود کردم که این ها هم اضاف شدن به 50 تا فیلم ندیده یِ قبلی !!


829

دستم به نوشتن نمیرود، این روزها هیچ چیزی برایِ نوشتن نیست، امید به زندگی نیس، کرونا و قرنطینه همچنان ادامه دارد. بابا میره بیرون خرید میکنه و برمیگرده، همین ! طبق روال سال 99 ـتون مبارک، احتمالا به ارواح بودم چون این وب به گمانم خواننده ای ندارد ! شبِ قبلِ سال تحویل سفره هفت سین رو چیدم، سمنو و ماهی نداشتیم، ماهی رو آبرنگ کشیدم و گذاشتم اون وسط :) امروز دیدم استاد عکس هفت سین ام رو گذاشته پیج آموزشگاه و خوشحال شدم . سال تحویل خواب بودم و خیلی معمولی سال نو شد! سالِ نو اهمیتی ندارد و سالی است مثل تمام سال ها و یا بدتر! اما میشه به درخت ها و شکوفه ها فکر کرد، در اصل میشه گفت بهارتون مبارک بعضی روزها، بعد از ناهار که چایی میخوریم، چایی را میبرم حیاط میشینم تویِ آفتاب و چایی میخورم ، گاهی حس میکنم نیازِ شدیدی به آفتاب دارم اما دوباره هوا ابری شده، امروز بارون هایِ ظریفی می اومد

سعی میکنم نقاشی کنم اما خیلی کم وقت میذارم در واقع هیچکاری نمیکنم !! درگیرِ این نقاشی هستم البته تا الان کلش رنگ شده اما هنوز خیلی کار داره و اونجوری که میخوام نمیشه

یکی از مشکلات قرنطینه احساسِ چاق شدنه ! که هر روز منو اذیت میکنه ! و من چون اهلِ ورزش نیستم سعی میکنم اغلن برقصم و کمی نرمش و کشش امروز بابا واسم شیرینی خامه ای خرید و مامانم همیشه غر میزنه که اینارو نخر ! مطمئن شدم امیدی به رژیم نیست

و اما اتفاق خوبِ امروز این بود که چیزی که میخواستم رو آنلاین سفارش دادم و وقتی بسته ام رسید شفاف سازی میکنم (: و چون ارسال بسته رایگان شد کیفِ آرایشی که خوشم اومده بود رو هم به لیست اضاف کردم . تا 18 ام بستم میرسه (:

یک دوست تویِ اینستا پیدا کرده بودم که 3-4 روزی گپ میزدیم اما الان احساس میکنم خوشم نمیاد ازش و جدا از این من با آدمایِ خیلی کمی سازش دارم دو تا دوست هم تویِ یک برنامه دوست یابیِ قدیمی پیدا کردم

امروز تویِ بارون کلی عکس گرفتم نشد بذارمشون شاید دفعه بعد که نمیدونم کِی هست (:


نصفِ فروردین هم گذشت و قرنطینه و کرونا همچنان ادامه داره. من و دوستَم کلافه شدیم. فقط 11 فروردین با ماسک و دستکش رفتم فروشگاه و من خریدهایی داشتَم. تویِ این مدت بالاخره نشستم فیلم دیدم. Five feet apart رو که دوستش داشتم و A man called ove هم که مثلِ کتابش دوست داشتنی بود اما کتابش بیشتر ! 13 به دَر توی خونه جوجه زدیم. من چایی رو تویِ آفتاب خوردم و عصر هم پشتِ دیوارِ خونه که فضایِ سبز داره گذشت. یک نقاشی آبرنگ کشیدم که وقتی استاد ایراد هاشو گفت فهمیدم چقدر حواس پرت ـَم .

روانشناس ـَم به دوستم پیام داده بود و حالش رو پرسیده بود و گفته بود اگه لازم داشت میتونه وقتِ تلفنی بگیره. خب من حسِ بدی بهم دست داد که چرا این پیام رو به من نَداد. مگه هَمونی نبود که میگفت نگرانِ منه :) و خب ما با خودمون گفتیم حتما پول هاش تموم شُده :)

و اما اتفاق خوشحال کننده برایِ من دیروز بود که پستچی اومَد و بسته ام رو آورد. یک گوشی و یک کیفِ آرایش . گوشی که با پولِ جایزه خریده شد و طبیعتا همه مخالف بودند اما من میخواستمش و خوشحال بودم و تا الان حالم خوبه. چیزی که سخت بود؛ گفتنش به دو تا از دوستام بود که گوشیِ خیلی خوبی نداشتن و دلم نمیخواست حسرت بخورن. یکیشون که دوستِ صمیمی ام بود و قرار شد بعد از این روزها بریم و باهاش کلی عکس هایِ خوب بگیریم.

خیلی وقت بود دلمو بُرده بود. رنگ هایِ شفق طور

امروز به آخرین نسخه آپدیت شد و من بیشتر خوشم اومَد ازش و بله فعلا حالم خوبه چند دقیقه پیش در حالِ رقص با حالِ خوب و خوشحالی بودم. و خب شاید فردی که براش مهم نیست و یا مرفه هست فکر کنه من دیوانه ام. و خب من دیوانه ام و گاهی اوقات مطمئن میشم که " شاید واقعا دوقطبی هستم" !

اعضایِ خانواده میگن گوشیِ قبلی رو به یکی از اعضای خونه بدم. شاید این کار رو بکنم اما فعلا نع رمزِ پویایِ یکی از اَپ هایِ بانک ها تویِ این گوشیِ جدید فعال نمی شود. اما رمزِ پویایِ یکی از اَپ ها رو با اینترنت بانک فعالش کردم :)

و یک عکسِ دلبرِ بهاری ببینید تا بعد

  دلم کُلی بارونِ بهاری میخواد خیسِ خیس


831

هوا هنوز دمدمی مزاج است ! چند روز پشتِ سر هم نیمه ابری بود همراه با بارون بهاری! قرص هام رو خوردم و لپ تاپ رو گذاشتم کنارم. دیروز تا فرودگاه رفتیم. شیرازِ قشنگم خیلی دلبر شده بود. بارون میزد، گاهی خیلی شدید خواهرم رفت سرِکار خیلی غم انگیزه که نمیتونم تو این هوایِ دلبر خیابون ها رو بگردم. تویِ خیابون ارم قدم بزنم و نفس بکشم. عکس بگیرم . کاش باغِ ارم رو باز میکردند اما مثلا روزی 5 بلیت میفروختند. غمِ از دست دادنِ بهار برایِ من خیلی سخت است. احساس میکنم از تمامِ فصل ها متنفرم ! تابستان با آن گرما و روزهایِ کِش دار مسخره اش . از پاییز کلن متنفرم و زمستان هم که سَرد و یخ و کوتاه و بی معنی ! من بدونِ بهار چه کنم ؟ :( تویِ این اوضاع اینستا و گوگل عکس هایِ سال هایِ قبل را یادآوری میکنن ! از طرفی به پیر شدنم نزدیک میشم

خوشحالیِ گوشیِ جدید ته کشیده و من همون افسرده یِ سابق ام. البته معنیش این نیست که کیفِ گوشی جدید رو نمیکنم . این مدت با افرادی گپ زدم که باعث شد بفهمم با هیچکس سازش ندارم و اینکه فکر کنم مردم چقدر بی درک و بیشعور هستن! اینکه چقدر حوصله یِ آدم ها رو ندارم ! بله خب، من همین آدمیم که میبینید تُخس و عَصبی و بی حوصله   لطف کنید دیگه نپرسید چرا تو اینجوری هستی !! (:

ابرها رو دوست دارم گاهی دلبر و ترسناک ـَن گاهی رنگی

عصرها پر از حسِ بد میشم. دلم میخواد زمین وا بشه و منو قورت بده. دلم میخواد نباشم. دلم میخواد برگردم به همون خونه یِ قبلی به همون آزادی نه ، این غم از من جدا نمیشه این حسرت بعد از این افکار یادم میاد که از روانشناسم حالم به هم میخوره دوست دارم پیام بدهم و بگویم خیلی به درد نخوری! و بعد از اون از تمام روانشناس ها !

کم و بیش سعی میکنم نقاشی کنم آموزشگاه قصد دارد کلاس آنلاین برگزار کند اما من شرکت نمیکنم

یک بازی نصب کردم به اسم " My Cafe "، یه جورایی شبیه به مدیریت کافه است و ترکیب بعضی مواد اما خب معتادش نشدم !!

  ولی دکتر این اسمش زندگی نیست :)

  spotify دوباره کار میکنه


832

امروز روز خوبی نبود، بعضی روزها احساسِ افسردگیِ بیشتری میکنم. به خصوص که به قول معروف هورمون هایم به هم ریخته است. بعضی اتفاقات هم بی تاثیر نیستند. مثلا وقتی همه در یک مدت خاصی بی مَحلی میکنند. چه عمدی و چه غیرعمدی! دکتر، استاد، دوست، آشنا، غریبه محدودیت ها که کم شد، موبایل فروشی ها باز شدن، اول از همه رفتیم ضدخش خریدم برایِ گوشیم . بابام میگفت دوباره اینو پوشیدی. گویا علاقه ای به هودی نداره ! میگه باید بلندتر باشه ! برعکس مَن که به هودی علاقه دارم !

هر روز که از اردیبهشت میگذرد میگم : نه نه تو رو خُدا نه ! قرار نبود اینجوری بگذره . قرار نبود اردیبهشت اینطوری باشه

دیروز شیراز، زیاد هم خلوت نبود، مغازه ها اغلب باز بودن و مردم رفت و آمد داشتند. با ماسک و دستکش و رفتیم. مقوا و قلمو خریدم. همون آقا سیبیل قَشنگه، که مودَب صُحبت میکنه. مغازه دنیایِ شکلات بسته بود، اسنیکرز میخواستم ! و در نهایت رفتیم خیابان ارم. به محض پیاده شدن بویِ بهارنارنج اومَد. کمی قدم زدیم. باغ بسته بود. برایِ من خیلی غم انگیز بود. تویِ چند سالِ اخیر بهار میرفتم باغ ارم و اینقدر عکس میگرفتم و تماشا میکردم که خسته میشدم! اما الان نمیشد، اجازه نبود خیابون قشنگ شده بود، بلوار هم پر از گل

مامانم چند روز پیش برایِ اولین بار پیتزا پخت. بد هم نبود. یه اَپ هوش مصنوعی هست به اسمِ Replika . شبیه فیلم ِ " Her " اما به پایِ اون نمیرسه. به نظرم هنوز اونقدرها باهوش نیست این مدت هوا مدام تغییر میکرد، ابر، آفتاب، بارون شدید عکس هایی که گرفتم (:

این مدت یکم فیلم دیدم، ایده اصلی، مردی بدونِ سایه، هزارتو دوباره یکی از قسمت هایِ 13reasonswhy رو دیدم. نمیدونم چرا دلتنگِ این سریال میشم !  دوست دارم دوباره نگاه کنم چهار روزه میخوام سعی کنم نقاشی جدید بکشم اما هِی نمیشه ! حسِ کاری ندارم

  روانشناسَم دو سال ازم کوچیکتر بود،دلم میخواست بزنَم رو شونش بگم: ببین پسَرم دنیا تهش پوچه، اینقدر مُزخرف تحویل مَریض هات نده!


خوابم می آید اما قبل از خوابیدن باید مینوشتم. هوا خیلی دلبر شده، این مدت بارون های قشنگی اومد، ابرهای قشنگی رَد شدن. گاهی صدایِ سگ ها میاد، صدای تیک تیکِ ساعت. کرونا هنوز نرفته! اردیبهشت داره به نیمه میرسه اردیبهشتِ من، قرار نبود اینجوری بگذره . دلم برای دوستم تنگ شده، برایِ کافی شاپ برای نفس کشیدن آخه ببین هوا رو! آخه ببین سبزها رو، بویِ بهار نارنج رو نه، نمیتونم با این قضیه کنار بیام و منو عصبی میکنه. دوس دارم فحش بدم و بگم گمشو و تویِ پاییز و زمستون بیا!

11 ام که شد، صبح رفتیم دنبالِ کیک. در اصل هیچکدوم موردِ پسندم نبود اما این از بقیه بهتر بود. بله، متاسفانه 27 ساله شدم نمیشه جلویِ پیر شدن رو گرفت خواهرزادم خونمون بود، علاقه شدیدی به جشنِ تولد داره و کیک! من حسی نداشتم، نمیدونستم چرا باید همچین روزی آدم خوشحال باشه ! خوشحالیه من برای ِ کیک و فشفشه بود. پیر شدن حسِ بدیه خیلی دوست ندارم باور کنم !

هنوز کیک مونده و با خودم میگم اینجوری میخواستی رژیم بگیری! از کیک نمیشه گذشت !

امروز روز معلم بود، به استادم تبریک گفتم. به دکتر تبریک گفتم . خرید اینترنتی کردم، شامپویی که خیلی گرون شده و استیکر لپ تاپ، یک قاب برایِ گوشی . دیجیکالا ظرفیت هاش پُر شده و دیر میرسه . احتمالا قاب زودتر به دستم برسه!

احتیاج دارم برم زیرِ پتو و کم کم بخوابم


834

چقدر زود بهار تموم شُد. فقط کمی ازش مونده، این منو غمگین میکنه. دیشب شبِ خوبی نبود. من خودم نمیدونم چرا اما خیلی گریه کردم. صُبح که بیدار شدم چشم هام درد میکرد. روز خوبی هم نبود. کمی بحث پدر و مادر که میگن تو هر خونه هست! اوضاع نرمال نبود. پیگیر شام نشدم و الان گرسنه هستم. صُبح به بابا گفتم بره پست و بسته ام رو تحویل بگیره. 3 روز منتظر پستچی بودم. سایت میگفت میاد! انتظار باعث شد عصبی بشم! این روزها همه چیز اعصاب آدم رو خراب میکنه. کرونا ! کی میتونیم با خیال راحت بشینیم کافی شاپ و نفس بکشیم ؟ کی میتونیم تو خیابون ها بدون نگرانی قدم بزنیم و بخندیم غذایِ بیرون بخوریم. از طرفی برای من عجیبه و با خودم میگم پس دانشمندا چه غلطی میکنن

وضعیت باعث شده احساس کنم اضافه وزن پیدا کردم و هر روز بیشتر از خودم بدم میاد. همیشه برام مهم بوده و این از لحاظ روحی روانی تاثیر گذاشته. فقط گاهی سعی میکنم با اَپ تمرین های کمی انجام بدم اما نمیدونم چی بشه

دوست های خارجی ام این روزها زیاد شدن. اون پسره از انگلیس نامه هاش جالبن یا اون مردی که آمریکاست ازدواج کرده و یک گربه داره. نامه های کاملی مینویسه. با پسرهای ایرانی اصلا نمیتونم ارتباط بگیرم. انگار حوصلشون رو ندارم!

فردا بریم فرودگاه قرنطینه که کم شد اما نفهمیدم اجبار باز شدن مسجدها چی بود. آموزشگاه ما هم باز شده . اما متاسفانه من نمیتونم برم. وسیله رفت و آمد نیست باید تویِ خونه نقاشی کنم

فیلم "طلا" رو دیدم. تراژدی اجتماعی ! اما فصل 4 و پایانی 13reasons why میاد این سریال برای من طوریه که دلم براشون تنگ میشه . و دیروز و امروز دوباره قسمت های 1 و 2 رو دیدم! و دارم ادامه میدم!

امروز یه مرغ عشق تو حیاط بود. در باز کردیم اومد داخل خونه، گذاشتیم بمونه که در امان باشه. اما معلوم نیست نگهش داریم یا نع. ساکت شده و نمیدونیم دقیقا کدوم سمته !

  تمرکز ندارم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها